‌شهید‌مهندس‌‌حسین‌حریری

#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
Канал
Логотип телеграм канала ‌شهید‌مهندس‌‌حسین‌حریری
@ShahidEngineerhosseinhaririПродвигать
100
подписчиков
45,5 тыс.
фото
3,52 тыс.
видео
1,05 тыс.
ссылок
کانال رسمی مهندس شهید حسین حریری(تحت نظارت خانواده شهید) 🔰فرازے از وصیتنامه 🥀من حاضرم مثل علے اڪبر امام حسین(ع) #ارباً_اربا بشم... ولے #حجاب ناموس اسلام #حفظ بشه ... #شهیـدمدافع‌حرم‌حسیـن‌حریرے
♦️حمید آقا خرید کردن از #بازار رو دوست نداشتن دلیلش هم بخاطر وضع حجاب بعضی از خانم‌ها بود هر وقت مجبور بودیم برای خرید بریم بازار سعی می‌کرد سریع برگرده

♦️و عصبی می‌شد با این‌که بسیار سخت‌پسند بود ولی #نهایت تلاشش رو می‌کرد سریع‌تر برگرده چون شرایط #حجاب خانم‌ها و رفتار آقایون براش قابل تحمل نبود.🌱

راوی: همسرشهید⚘🍃

#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
#سالروز_ولادت🎈🎂🎈

•┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈•
┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈
#سیره_شهدا🦋

🍃حمید نسبت به رعایت حق الناس خیلی حساس بود کتابی را که نخریده بود یا اجازه اختصاصی برای خواندنش نداشت، نمی خواند.
وقتی می رفتیم گلزار شهدا، فروشگاه محصولات فرهنگی اش را هم می رفتیم
بعد از عقدمان یک بار که به فروشگاه رفتیم،حمید کتابی را برداشت و از فروشنده پرسید: شما این کتاب را خوانده اید؟
میدانید موضوعش چیست؟
فروشنده گفت: از ظاهرش بر می آید که درباره اثبات قیامت باشد
مقدمه اش را بخوانید معلوم می شود
حمید جواب داد: من کتاب را زمانی می توانم بخوانم که هزینه آن را داده باشم
شاید ناشر یا نویسنده راضی نباشد
الان نمی توانم مقدمه اش را بخوانم
از قیافه فروشنده معلوم بود که بیشتر از من، از حرف حمید تعجب کرده است!
راوی: همسر شهید
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی

┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈
💠داشتم تلویزیون نگاه میکردم که یک لحظه صدای مادرم از آشپزخانه بلند شد؛ روغن داغ روی دستش ریخته بود! کمی با تاخیر بلند شدم و به آشپزخانه رفتم؛ چیز خاصی نشده بود؛ وقتی برگشتم دیدم حمید خیلی ناراحت شده؛ خیلی زیاد! موقع رفتن به خانه چندین بار گفت:
((تو چرا زن دایی کمک خواست با تاخیر بلند شدی؟!این دیر رفتن تو کار بدی بود. کار زشتی کردی! یه زن وقتی نیاز به کمک داره باید زودی بری کمکش. تازه اون که مادره! باید بلافاصله می رفتی!))

#برشی_از_کتاب
#شهید_حمید سیاهکالی_مرادی
#برشی_از_کتاب

روایت همسر
#سالروزشهادت....🕊🌷🕊🌷

•┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈•
🔰 گزیده ای از وصیت نامه شهید سیاهکالی مرادی؛

🔹می نویسم تا هر آنکس که می خواند یا می شنود بداند شرمنده ام از این که یک جان بیشتر ندارم تا در راه ولی عصر (عج ) و نایب بر حقش امام خامنه ای ( مدظله العالی) فدا کنم.
و با یقین به این امر که خونم موجب سعادتم می شود و تعالی روح و شرابی است طهور که به قول حضرت علی اکبر(ع) شیرین تر از عسل ، می روم تا به تأسی از مولایم اباعبدالله (ع) با خدایم عشق بازی کنم تا عمق در خدا شوم.

🔹هیچ چیز بالاتر از حسن کلام و حسن رفتار نیست ، در عموم جامعه و مخصوصاً در بین نظامیان و بالاخص در میان پاسداران حریم ولایت.


🌷به مناسبت سالروز #شهادت
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی

🔷تاریخ تولد : ۴ اردیبهشت ۱۳۶۸
🔷تاریخ شهادت : ۴ آذر ۱۳۹۴
🔷مزار شهید : گلزار شهدای قزوین
🔷محل شهادت : سوریه

#سالروزشهادت.....🕊...🍂🌺

•┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈•
💠داشتم تلویزیون نگاه میکردم که یک لحظه صدای مادرم از آشپزخانه بلند شد؛ روغن داغ روی دستش ریخته بود! کمی با تاخیر بلند شدم و به آشپزخانه رفتم؛ چیز خاصی نشده بود؛ وقتی برگشتم دیدم حمید خیلی ناراحت شده؛ خیلی زیاد! موقع رفتن به خانه چندین بار گفت:
((تو چرا زن دایی کمک خواست با تاخیر بلند شدی؟!این دیر رفتن تو کار بدی بود. کار زشتی کردی! یه زن وقتی نیاز به کمک داره باید زودی بری کمکش. تازه اون که مادره! باید بلافاصله می رفتی!))

#برشی_از_کتاب
#شهید_حمید سیاهکالی_مرادی
#برشی_از_کتاب

روایت همسر
🕊
وسلام‌براوکه‌می‌گفت²:

«رفیق‌حواست‌به‌جوونیت‌باشه
نکنه‌پات‌بلغزه،قراره‌بااین‌پاها
توگردان‌صاحب‌الزمان(عج)‌باشی»

¦⇠#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
#شادی_روح_پاکش_صلوات
🔥 تل آویو
#طوفان_الأقصى
#پایان_اسرائیل

•┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈•
#سیره_شهدا🦋

🍃حمید نسبت به رعایت حق الناس خیلی حساس بود کتابی را که نخریده بود یا اجازه اختصاصی برای خواندنش نداشت، نمی خواند.
وقتی می رفتیم گلزار شهدا، فروشگاه محصولات فرهنگی اش را هم می رفتیم
بعد از عقدمان یک بار که به فروشگاه رفتیم،حمید کتابی را برداشت و از فروشنده پرسید: شما این کتاب را خوانده اید؟
میدانید موضوعش چیست؟
فروشنده گفت: از ظاهرش بر می آید که درباره اثبات قیامت باشد
مقدمه اش را بخوانید معلوم می شود
حمید جواب داد: من کتاب را زمانی می توانم بخوانم که هزینه آن را داده باشم
شاید ناشر یا نویسنده راضی نباشد
الان نمی توانم مقدمه اش را بخوانم
از قیافه فروشنده معلوم بود که بیشتر از من، از حرف حمید تعجب کرده است!
راوی: همسر شهید
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
💠داشتم تلویزیون نگاه میکردم که یک لحظه صدای مادرم از آشپزخانه بلند شد؛ روغن داغ روی دستش ریخته بود! کمی با تاخیر بلند شدم و به آشپزخانه رفتم؛ چیز خاصی نشده بود؛ وقتی برگشتم دیدم حمید خیلی ناراحت شده؛ خیلی زیاد! موقع رفتن به خانه چندین بار گفت:
((تو چرا زن دایی کمک خواست با تاخیر بلند شدی؟!این دیر رفتن تو کار بدی بود. کار زشتی کردی! یه زن وقتی نیاز به کمک داره باید زودی بری کمکش. تازه اون که مادره! باید بلافاصله می رفتی!))

#برشی_از_کتاب
#شهید_حمید سیاهکالی_مرادی
#برشی_از_کتاب

روایت همسر
#سالروزشهادت🌷🕊🌷🕊🌷
_یک تبسم، یک کرشمه، یک خیال
_ پارت اول
زمستان سرد سال نود، چند روز مانده به تحویل سال، آفتاب گاهی می تابد گاهی نمی تابد.از برف و باران خبری نیست، آفتاب و ابرها باهم قایم موشک بازی می‌کنند. سوز سرمای زمستانی قزوین کم کم جای خودش را به هوای بهار داده است، شب های طولانی آدمی دلش می‌خواهد بیشتر بخوابد یا نه شب‌ها کنار بزرگ‌ترها بنشیند و قصه‌های کودکی را در شب‌نشینی‌های صمیمی مرور کند.

چقدر لذت بخش است تو سراپا گوش باشی، دوباره مثل نخستین باری که آن خاطرات را شنیده‌ای از تجسم آن روزها حس دلنشینی زیر پوستت بدود وقتی مادرت برایت تعریف کند:《تو داشتی به دنیا می‌اومدی همه فکر می‌کردیم پسر هستی، تمام وسایل و لباساتو پسرونه خریدیم، بعد از به دنیا اومدنت اسمت رو گذاشتیم فرزانه ، چون فکر می‌کردیم در آینده یه دختر درس‌خون و باهوش میشی.》 همان‌طور هم شد، دختری آرام و ساکت، به‌شدت درس‌خوان و منظم که از تابستان فکر و ذکرش کنکور شده بود.
درس عربی برایم سخت تر از هر درس دیگری بود، بین جواب سه و چهار مردد بودم، یک نگاهم به ساعت بود یک نگاهم به متن سوال، عادت داشتم زمان بگیرم و تست بزنم، همین باعث شده بود که استرس داشته باشم، به حدی که دستم عرق کرده بود، همه فامیل خبر داشتند که امسال کنکور دارم، چند ماه بیشتر وقت نداشتم، چسبیده بودم به کتاب و تست زدن و تمام وقت داشتم کتاب هایم را مرور می‌کردم، حساب تاریخ از دستم درآمده بود و فقط به روز کنکور فکر می‌کردم.
نصف حواسم به اتاق پیش مهمان ها بود و نصف دیگرش به تست و جزوه هایم، عمه آمنه و شوهر عمه به خانه ما آمده بودند، آخرین تست را که زدم درصد گرفتم شد هفتاد درصد جواب درست.با اینکه بیشتر حواسم به بیرون اتاق بو ولی بنظرم خوب زده بودم، در همین حال و احوال بودن که آبجی فاطمه بدون در زدن پرید وسط اتاق و با هیجان در حالی که در رابه آرامی پشت سرش می بست، گفت:فرزانه خبر جدید!! من درحالی که حسابی درگیر تست ها بودم متعجب نگاهش کروم و سعی کردم از حرف های نصف و نیمه اش پی به اصل مطلب ببرم.گفتم:چیشده فاطمه؟ با نگاه شیطنت آمیزی گفت: خبر به این مهمی رو که نمیشه به این سادگی گفت!.
می دانستم آبجی طاقت نمی آورد که خبر را نگوید، خودم را بی تفاوت نشان دادم و درحالی که کتابم را ورق می زوم گفتم: نمی‌خواد اصلا چیزی بگی، می‌خوام درسمو بخونم،موقع رفتن درم ببند.
آبجی گفت:ای بابا همش شد درس و کنکور، پاشو از این اتاق بیا بیرون ببین چه خبره! عمه داره تو را از بابا برای حمید آقا خواستگاری می‌کنه :
#شهید حمید سیاهکالی مرادی

#سالروزولادت.....💐🌹🌹🌹🌹💐
#خاطرات_شهید

●بعد از نماز با دستش تسبیحات فاطمه زهرا (س) را می گفت. هنگام ذکر هم انگشت هایش را فشار می داد و در جواب چرایی این کار می گفت بندهای انگشت هایم را فشار می دهم تا یادشان بماند در قیامت گواهی دهند که با این دست ذکر خدا را گفته ام.

● از غیبت بیزار بود و اگر در مجلسی غیبت می شد سعی می کرد مجلس را ترک کند. همیشه به من می گفت: «دلم می خواهد در منزل ما غیبت نباشد تا خدا و ائمه اطهار به خانه و زندگی ما جور دیگری نگاه کنند.»

#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی🌷
#سالروز_ولادت
#سیره_شهدا🦋

🍃حمید نسبت به رعایت حق الناس خیلی حساس بود کتابی را که نخریده بود یا اجازه اختصاصی برای خواندنش نداشت، نمی خواند.
وقتی می رفتیم گلزار شهدا، فروشگاه محصولات فرهنگی اش را هم می رفتیم
بعد از عقدمان یک بار که به فروشگاه رفتیم،حمید کتابی را برداشت و از فروشنده پرسید: شما این کتاب را خوانده اید؟
میدانید موضوعش چیست؟
فروشنده گفت: از ظاهرش بر می آید که درباره اثبات قیامت باشد
مقدمه اش را بخوانید معلوم می شود
حمید جواب داد: من کتاب را زمانی می توانم بخوانم که هزینه آن را داده باشم
شاید ناشر یا نویسنده راضی نباشد
الان نمی توانم مقدمه اش را بخوانم
از قیافه فروشنده معلوم بود که بیشتر از من، از حرف حمید تعجب کرده است!
راوی: همسر شهید
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
🔰 گزیده ای از وصیت نامه شهید سیاهکالی مرادی؛

🔹می نویسم تا هر آنکس که می خواند یا می شنود بداند شرمنده ام از این که یک جان بیشتر ندارم تا در راه ولی عصر (عج ) و نایب بر حقش امام خامنه ای ( مدظله العالی) فدا کنم.
و با یقین به این امر که خونم موجب سعادتم می شود و تعالی روح و شرابی است طهور که به قول حضرت علی اکبر(ع) شیرین تر از عسل ، می روم تا به تأسی از مولایم اباعبدالله (ع) با خدایم عشق بازی کنم تا عمق در خدا شوم.

🔹هیچ چیز بالاتر از حسن کلام و حسن رفتار نیست ، در عموم جامعه و مخصوصاً در بین نظامیان و بالاخص در میان پاسداران حریم ولایت.


🌷به مناسبت سالروز #شهادت
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی

🔷تاریخ تولد : ۴ اردیبهشت ۱۳۶۸
🔷تاریخ شهادت : ۴ آذر ۱۳۹۴
🔷مزار شهید : گلزار شهدای قزوین
🔷محل شهادت : سوریه

#سالروزشهادت.....🕊...🍂🌺
#یادت_باشه💕

‌از اول نامزدیمون
با خودم کنار اومده بودم که من،
اینو تا ابد ڪنارم نخواهم داشت
یه روزے از دستش میدم
اونم با شهـادت...
وقتی كه گفت میخواد بره
انگار ته دلم ،آخرین بند پاره شد
انگار میدونستم ڪہ دیگه برنمیگرده...
اونقد ناراحت بودم...
نمیتونستم گریه کنم...
چون میترسیدم اگه گریه ڪنم،
بعداً پیش ائمه(ع) شرمنده شم
يه سمت ايمانم بود و
يه سمت احساسم ...
احساسم ميگفت جلوش وایسا نذار بره
ولی ایمانم اجازه نمیداد...
یعنی همش به این فکر میکردم
که قیامت چطور میتونم تو چشمایِ
امیرالمؤمنین (ع) نگاه کنم و...
انتظار شفاعت داشته باشم
در حالیکه هیچ‌کاری تو این دنیا نکردم
اشکامو که دید:
دستامو گرفت و زد زیر گریه و گفت:
"دلمو لرزونـدی ولـی
ایمانمو نمیتونی بلرزونیـااا"

راحت ڪلمه‌ی
...دوستت دارم...
...عاشقتم ...

رو بیان می‌‌ڪرد ...
روزی که میخواست بره
گفت: "من جلو دوستام،
پشت تلفن نمیتونم بگم
" دوستت دارم "
میتونم بگم دلم برات تنگ شده...
ولی نمیتونم بگم دوستت دارم...
چیکار کنم...؟!"
گفتم."تو بگو یادت باشه،
من یادم میفته...
از پله ها که میرفت پایین...
بلند بلند داد میزد...
یادت باشـه...
یادت باشـه...

منم میخندیدم و میگفتم:
یادم هسسست...
یادم هسسست...


راوی : همسر شهید

#عاشقانه_شهدا
#پاسدار_مدافع_حرم
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
#یادت_باشه💕

‌از اول نامزدیمون
با خودم کنار اومده بودم که من،
اینو تا ابد ڪنارم نخواهم داشت
یه روزے از دستش میدم
اونم با شهـادت...
وقتی كه گفت میخواد بره
انگار ته دلم ،آخرین بند پاره شد
انگار میدونستم ڪہ دیگه برنمیگرده...
اونقد ناراحت بودم...
نمیتونستم گریه کنم...
چون میترسیدم اگه گریه ڪنم،
بعداً پیش ائمه(ع) شرمنده شم
يه سمت ايمانم بود و
يه سمت احساسم ...
احساسم ميگفت جلوش وایسا نذار بره
ولی ایمانم اجازه نمیداد...
یعنی همش به این فکر میکردم
که قیامت چطور میتونم تو چشمایِ
امیرالمؤمنین (ع) نگاه کنم و...
انتظار شفاعت داشته باشم
در حالیکه هیچ‌کاری تو این دنیا نکردم
اشکامو که دید:
دستامو گرفت و زد زیر گریه و گفت:
"دلمو لرزونـدی ولـی
ایمانمو نمیتونی بلرزونیـااا"

راحت ڪلمه‌ی
...دوستت دارم...
...عاشقتم ...

رو بیان می‌‌ڪرد ...
روزی که میخواست بره
گفت: "من جلو دوستام،
پشت تلفن نمیتونم بگم
" دوستت دارم "
میتونم بگم دلم برات تنگ شده...
ولی نمیتونم بگم دوستت دارم...
چیکار کنم...؟!"
گفتم."تو بگو یادت باشه،
من یادم میفته...
از پله ها که میرفت پایین...
بلند بلند داد میزد...
یادت باشـه...
یادت باشـه...

منم میخندیدم و میگفتم:
یادم هسسست...
یادم هسسست...


راوی : همسر شهید

#عاشقانه_شهدا
#پاسدار_مدافع_حرم
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
🌷کاری کن‌ ای #شـــ‌هید‌

🔸بعضی وقت ها
#نمیدانم، در گردوغبار
گناه🔞 این دنیا چه کنم
مرا جدا کن👤 از زمین
دستمـ را #بگیـر..

🔸میخواهم
در #دنیایِ_تو آرامـ😌 بگیرمـ...

#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
#شبتون_شهدایی 🌙

🌹🍃🌹🍃
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🔸️بسم رب الشهدا

برشی از سخنان رهبر معظم انقلاب در مورد کتاب یادت باشد .
بسیار شنیدنی .
.
ماجرای روزه گرفتن شهید حمید سیاهکالی مرادی و همسر محترمشان از زبان حضرت آیت الله خامنه ایی (مدظله)
.
🔸️ببینید و نشر دهید ...

#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
#شهید_مدافع_حرم
#سخن_رهبر
#خاطره
#ماه_مبارک_رمضان

🕊🕊
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی


🌱آمدنت؛
معنای واقعیِ زندگی ست
وقتی در تو خدا را دیدم . . .

#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
#ولادت:۱۳۶۸/۲/۴💐
#تولدت_مبارک_قهرمان 🎂
💠داشتم تلویزیون نگاه میکردم که یک لحظه صدای مادرم از آشپزخانه بلند شد؛ روغن داغ روی دستش ریخته بود! کمی با تاخیر بلند شدم و به آشپزخانه رفتم؛ چیز خاصی نشده بود؛ وقتی برگشتم دیدم حمید خیلی ناراحت شده؛ خیلی زیاد! موقع رفتن به خانه چندین بار گفت:
((تو چرا زن دایی کمک خواست با تاخیر بلند شدی؟!این دیر رفتن تو کار بدی بود. کار زشتی کردی! یه زن وقتی نیاز به کمک داره باید زودی بری کمکش. تازه اون که مادره! باید بلافاصله می رفتی!))

#برشی_از_کتاب
#شهید_حمید سیاهکالی_مرادی
#برشی_از_کتاب

روایت همسر
#سالروزشهادت🌷🕊🌷🕊🌷
💠داشتم تلویزیون نگاه میکردم که یک لحظه صدای مادرم از آشپزخانه بلند شد؛ روغن داغ روی دستش ریخته بود! کمی با تاخیر بلند شدم و به آشپزخانه رفتم؛ چیز خاصی نشده بود؛ وقتی برگشتم دیدم حمید خیلی ناراحت شده؛ خیلی زیاد! موقع رفتن به خانه چندین بار گفت:
((تو چرا زن دایی کمک خواست با تاخیر بلند شدی؟!این دیر رفتن تو کار بدی بود. کار زشتی کردی! یه زن وقتی نیاز به کمک داره باید زودی بری کمکش. تازه اون که مادره! باید بلافاصله می رفتی!))

#برشی_از_کتاب
#شهید_حمید سیاهکالی_مرادی
#برشی_از_کتاب

روایت همسر
#یادت_باشه💕

‌از اول نامزدیمون
با خودم کنار اومده بودم که من،
اینو تا ابد ڪنارم نخواهم داشت
یه روزے از دستش میدم
اونم با شهـادت...
وقتی كه گفت میخواد بره
انگار ته دلم ،آخرین بند پاره شد
انگار میدونستم ڪہ دیگه برنمیگرده...
اونقد ناراحت بودم...
نمیتونستم گریه کنم...
چون میترسیدم اگه گریه ڪنم،
بعداً پیش ائمه(ع) شرمنده شم
يه سمت ايمانم بود و
يه سمت احساسم ...
احساسم ميگفت جلوش وایسا نذار بره
ولی ایمانم اجازه نمیداد...
یعنی همش به این فکر میکردم
که قیامت چطور میتونم تو چشمایِ
امیرالمؤمنین (ع) نگاه کنم و...
انتظار شفاعت داشته باشم
در حالیکه هیچ‌کاری تو این دنیا نکردم
اشکامو که دید:
دستامو گرفت و زد زیر گریه و گفت:
"دلمو لرزونـدی ولـی
ایمانمو نمیتونی بلرزونیـااا"

راحت ڪلمه‌ی
...دوستت دارم...
...عاشقتم ...

رو بیان می‌‌ڪرد ...
روزی که میخواست بره
گفت: "من جلو دوستام،
پشت تلفن نمیتونم بگم
" دوستت دارم "
میتونم بگم دلم برات تنگ شده...
ولی نمیتونم بگم دوستت دارم...
چیکار کنم...؟!"
گفتم."تو بگو یادت باشه،
من یادم میفته...
از پله ها که میرفت پایین...
بلند بلند داد میزد...
یادت باشـه...
یادت باشـه...

منم میخندیدم و میگفتم:
یادم هسسست...
یادم هسسست...


راوی : همسر شهید

#عاشقانه_شهدا
#پاسدار_مدافع_حرم
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
Ещё