کانال رسمی مهندس شهید حسین حریری(تحت نظارت خانواده شهید)
🔰فرازے از وصیتنامه
🥀من حاضرم مثل علے اڪبر امام حسین(ع) #ارباً_اربا بشم...
ولے #حجاب ناموس اسلام
#حفظ بشه ...
#شهیـدمدافعحرمحسیـنحریرے
🍃يكى از مسئولين مستقيمش ميگفت: ماه رمضان بود، رفته بودم بادينده (منطقه اى كويرى در اطراف ورامين) كه محمودرضا را آنجا ديدم. مهمانانى از حاشيه خليج فارس داشت و با زبان روزه داشت در هواى گرم آنها را آموزش ميداد.
🍃نقطه اى كه محمودرضا در آنجا آموزش ميداد،در عمق ١١٠ كيلومترى كوير بود گرماى هوا شايد ۴۵ درجه بود آن روز ولى روزه اش را نشكسته بود در حالی كه نيروهايش هيچكدام #روزه نبودند و آب مى خوردند...
🍃محمودرضا ميگفت: من چون مربى هستم و در مأموريت آموزشى و كثير السفر هستم نمى توانم روزه ام را بخورم حقا مزد محمودرضا كمتر از #شهادت نبود...
📡 محمودرضا جان ، صبرم کم شده تازگی. قبلا اینجوری نبودم.
محمودرضا قد بلندی داشت. پیکرش توی تابوتی که در معراج شهدا برای تشییع آماده شده بود جا نگرفت. رفتند تابوت دیگری بیاورند. رفقایش در این فاصله نشستند بالای سرش. یکی از بچه ها خواست روضه بخواند. گفت:《محمودرضا دهه ی محرم گاهی که کارش زیاد بود، همه ی ده شب را نمی توانست هیئت بیاید، اما شب روضه علی اکبر(علیه السلام) حتما می آمد و دم علی علی می گرفت.》 این را که گفت دیگر نتوانست ادامه بدهد و زد زیر گریه.
چند وقتی بود که به محمودرضا سپرده بودم سؤالی را از سپاه بپرسد وبه من جواب بدهد. به زیارت یک روزهٔ مشهد رفته بودم. از آنجا بااو تماس گرفتم که ببینم پرسیده یا نه. تماس که گرفتم گفت مشهد است. دم غروب بود. گفتم من دو ساعت دیگه پرواز دارم ودارم برمی گردم تهران. از او خواستم که اگر وقت دارد بیاید همدیگر را ببینیم. جلوی هتل کوچکی که فاصلهٔ بسیار کمی با باب الجواد داشت بااو قرار گذاشتم.تا بیاید، رفتم بازار رضا ودوتا انگشتر عقیق یک اندازه ویک شکل گرفتم. دادم روی یکی شان ذکری را حک کردند وبرگشتم جلوی هتل ومنتظرش ایستادم. توی شلوغی پیاده رو ایستاده بودم که دیدم از وسط جمعیت دارد می آید. آمد وخوش وبش کردیم. انگشتری راکه روی آن ذکر نوشته بودم،می خواستم برای خودم بردارم، ولی آن را به محمودرضا دادم گفتم: «این را دارم رشوه میدهم که آن موضوع را حل کنی!» گفت: «دارم سعی ام را می کنم.بایدصبرکنی»انگشتر را گرفت و دست کرد. همین طور که داشتیم حرف میزدیم شانه هایش را گرفتم چرخاندمش سمت حرم. گفتم: «تو توی لباس پاسداری، از ما به اهل بیت نزدیک تری. بیا همین جا توسلی بکن، شاید حل شود» مثل همیشه شکست نفسی کرد وگفت: «نه ما که کسی نیستیم.» دیدارمان پنج شش دقیقه بیشتر طول نکشید. او هم عجله داشت. روبوسی کردیم ورفت. بعد از شهادتش، آن انگشتری را توی خانه شان داخل کشوی میزش پیدا کردم. نگاهم که به انگشتر اقتاد، غمم گرفت. محمودرضا خیلی بی ادعا وبی سرو صدا رفت.