جنگ شروع شد. اکثر جوان های جزیره رفتند برای دفاع از
خرمشهر. پسر های من هم رفتند. خودم هم برای دفاع از
خرمشهر رفتم. همان جا بود که علی شهید شد. بالای سرش که رسیدم نفس های آخر را می کشید. نمی دانستم چه بگویم. نمی دانستم این خبر را به مادرش چطور بدهم. سرش را به دامن گرفتم و پیشانی اش را بوسیدم. جای سالم توی بدنش نبود. بچه ها می گفتند که خمپارهای کنارش به زمین اصابت کرده و علی انگار هر چه ترکش بوده را یک جا مال خود کرده بود. شده بود هزار چشمه و از تمام بدنش خون فوران می کرد. فقط می توانستم پیشانی اش را نوازش کنم و چشم های نیمه بازش را ببوسم. خیلی سعی کردم خودم را نگه دارم و قدری بفهمم مولایم حسین بن علی علیه السلام توی آن لحظه که جنازهٔ إرباً إربای علی اکبر علیه السلام را دید چه کرد، اما سخت بود. بغضم ترکید و از خود بی خود شدم و تمام لحظات بزرگ شدنش و خاطراتش جلوی چشمم رژه می رفتند. برادرها بلندم کردند و کنارم کشیدند. برش گرداندیم جزیره. دو سه روزی جزیره ماندم، اما نمی خواستم چشم توی چشم ام علی بشوم. اصلا گریه نمی کرد و انگار نه انگار اتفاقی افتاده بود. فقط چسبیده بود به دستگاه حبس صوت و خبرهای دو طرف را دنبال می کرد. آن قدر صدایش را بلند می کرد که تا آن طرف نهر بوطرف صدایش می رفت. رویم نمی شد بگویم کمش کند. می ترسیدم که حلیمه خاتون فکر کند این کار ام علی از عمد باشد.
رفتم دم خانه حلیمه خاتون برای حلالیت طلبیدن. راهم نداد.
_ ها؟
خرمشهر خبریه؟! چیزی خیرات می کنن؟!
_ حلیمه خاتون! اجر ابوخلیله ضایع نکن، عراقیا او طرف شط دارن به ما می خندن .......
گلدانی پرت شد طرفم.
برشی از رمان
#وضعیت_بی_عارینوشته
#حامد_جلالی#انتشارت_شهرستان_ادب#مدرسه_رمان#خرمشهر@ShahrestanAdabPub