یادش بخیر مادرم مهربان بود...پدرم همچو کوه...دلم برای نان پنیر صبحانه ی مادرم تنگ شده است...دلم برای نگاه گرم پدرم تنگ شده است...چه دورانی بود...فکر کنم من اخرین بازمانده از نسلی هستم که با توپ پلاستیکی صبحم را شب میکردم...اخرین بازمانده از موجی که چون سیلی ویرانگر به جای خانه خانواده ی مرا هدف گرفته بود...یادش بخیر...برایم مهم نبود حال جیب هایم چگونه است...همین که میتوانستم از بقال محل اقا داود برای خود یه بستنی بخرم روز را میساخت...یادش بخیر...دلم برای شیر هایی که سر صف مدرسه میدادند تنگ شده است...برای بسته مداد رنگی نو...برای نقاشی های هرچند ساده...برای خنده های از ته دل...دلم برای نان خامه ای هایی که پدرم میخرید تنگ شده...نه اینکه الان دیگر نان خامه ای نباشد...ولی دیگر ان طمع را نمیدهد...بچگی ما گذشت...جوانی میگذرد ولی گویی قرن ها زیسته ایم...خسته ایم...یادش بخیر...مادرم مهربان بود...پدرم همچو کوه...
#خودنویس #امیر_اخلاقی#ساعت_عاشقی_00_00