@Selseleyeزمستان را با هم تقسیم کردیم
میلرزیدیم
چون پرندگان سبک بر سیم های طوفان و تعادل
میلرزیدیم
و رویاهامان چون پاکت خالی سیمانی غلت میخورد
لاکپشتهایی که تنها نشان زندگیشان برق چشم هاشان بود
"در آن نوبت که بندد دست نیلوفر
به پای سرو کوهی دام
گرم یادآوری یا نه
من از از یادت نمیکاهم"
به یاد روزها و شبهای عجیب سعادت آباد
خوابهای خوش در بیداری
فقیرهایی که مقدار زیادی امید داشتیم
برای آنا
هزارتومنی از یاد رفته لابلای کتاب ریاضیات
#حسین_پناهی #نامههایی_به_آنا⭕️⭕️