🍂آخرین دیدار شاملو...
#چند_سطر_کتاب آخرین باری که شاملو را دیدم با ابتهاج (سایه) به دیدنش رفتیم، شاید یک سال پیش از مرگش، به شدت مریض بود. روی ویلچر نشسته بود و تلخ و خسته از زندگی. سایه صحبت
کیوان را پیش کشید. شاملو تا اسم
مرتضی را شنید، شروع کرد دو ساعت تمام با آن حال و روزش از
کیوان صحبت کرد انگار که دوباره به شور و شوق جوانی بازگشته و خاطراتش را مرور میکرد. میگفت من هرچه دارم از
مرتضیست، حرفهای شاملو و سایه در آن روز با هم راجع به
کیوان حسابی گل انداخته بود.
دو سه سال پس از فوت شاملو در یکی از روزهای تابستان اوایل دهه هشتاد خورشیدی و در سالگرد از دست رفتنش به امامزاده طاهر کرج رفتم، در حالیکه از دور به قبر او نزدیک میشدم، مشاهده کردم که تعداد بسیاری از دختران و پسران جوان در اطراف مزار او حلقه زدهاند و شعرهای او را با همان طراوت جوانی زمزمه میکنند.
نزدیکتر شدم، (نگاه کن) را میخواندند، حالا صداها بلندتر شده بود:
«سال بد، سال باد، سال اشک، سال شک، سال روزهای دراز و استقامتهای کم/ سالی که غرور گدایی کرد/ سال پست/ سال درد/ سال عزا/ سال اشک پوری/ سال خون مرتضا». خواستم به آنها بگویم پوری همینجاست. او هم برای دیدار شاملو آمده است.
(ص115)
@sazochakameoketab 🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂#شصت_سال_عاشقی(زندگی و زمانه
#پوری_سلطانی و
#مرتضی_کیوان)
#فرشاد_قوشچی#نشر_روزنه