بسان گرگ ها در فصلهای خشک همهجا میروییدیم باران را دوست میداشتیم پاییز را میپرستیدیم و حتی روزی هم به فکر آن افتادیم نامهی تشکرآمیزی به آسمان بفرستیم و جای تمبر را به جای آن برگ پاییزی بچسبانیم
ما باور داشتیم که کوهها فناپذیرند دریاها فناپذیرند تمدنها فناپذیرند #عشق،اما میماند
و ناگه جدا شدیم او کاناپههای بلند را دوست داشت و من کشتیهای بلند را او شیفتهی نجوا و آه کشیدنها در قهوهخانهها بود و من عاشق پریدن و فریاد کشیدن در خیابانها بااینحال بازوانم در امتداد هستی در انتظار اوست...