#گلستان_سعدی_به_نثر_روان #نتیجه_شوم_حسادت🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂یکی از دوستان که از رنج روزگار خاطری پریشان داشت ، نزدم آمد و از روزگار نامساعد گله کرد و گفت : درآمد اندکی دارم ولی عیال بسیار و نمی توانم بار سنگین ناداری را تحمل کنم. چنانکه می دانی در علم حسابداری ، اطلاعاتی دارم ، اکنون نزد شما آمده ام ، بلکه از ناحیه مقام ارجمند شما ، طریقه ای و کاری در دستگاه دولتی معین گردد.
به او گفتم : ای برادر ! کارمند حسابداری شدن برای پادشاه ، دو بختی است از یکسو امیدوار کننده است و از سوی دیگر ترس دارد و به خاطر امیدی ، خود را در معرض ترس قرار دادن ، بر خلاف رای خردمندان است.
دوستم گفت : مناسب حال من سخن نگفتی و جواب مرا درست ندادی ، مگر نشنیده ای که هر کس خیانت کند ، پشتش از حساب رس بلرزد ولی آن را که حساب پاک است از حسابرس چه باک است؟!
گفتم : حکایت آن روباه ، مناسب حال تو است. روباهی را دیدند از خود بی خود شده ، می افتاد و بر می خواست و می گریست شخصی به آن روباه گفت : چه چیز موجب خوف و ترس و پریشانی تو شده است ؟ روباه گفت : شنیده ام شتری را بیگاری (کار بی مزد) می برند.
آن شخص به روباه گفت : ای احمق ! تو چه شباهتی به شتر داری ، و تو را به شتر چه کار ؟ روباه گفت : خاموش باش که اگر افراد حسود از روی غرض ورزی اشاره به من کنند و بگویند این شتر است در نتیجه گرفتار شوم ، چه کسی در فکر من است تا مرا نجات دهد؟!
دوستم حرفهای مرا گوش کرد ، ولی ناراحت شد و چهره اش را درهم کشید. او را نزد صاحب دیوان (وزیر دارایی) که سابقه آشنایی با او داشتم برده و وضع حال و شایستگی او را به عرض وی رساندم ، صاحب دیوان او را سرپرست کار سبکی کرد.
مدتی از این ماجرا گذشت ، وزیر و خدمتکاران او را مردی خوش اخلاق و پاک سرشت یافتند و تدبیرش را پسندیدند. درجه و مقام عالیتر به او دادند. او همچنان ترقی کرد و به مقامی رسید که مقرب دربار شاه و مستشار و مورد اعتماد او گشت.
در همان روزها اتفاقا با کاروانی از یاران به سوی مکه برای انجام مراسم حج ، سفر کردم همگامی که باز گشتم همین دوستم به پیشواز من آمد ، دیدم ظاهری پریشان دارد و به شکل فقیران است پرسیدم : چرا چنین شده ای ؟ جواب داد : همان گونه که تو گفتی ، طایفه ای بر من حسد بردند ، و مرا به خیانت متهم کردند ، شاه درباره این اتهام تحقیق و بررسی نکرد و دوستان قدیم و دوستان صمیمی دم فروبستند. خلاصه ، گرفتاری انواع آزارها و زندان شدن تا در این هفته که مژده خبر سلامت حاجیان رسید ، مرا از بند سنگین زندان آزاد کردند و شاه ملک را که از پدرم برایم به ارث مانده بود به خود مصادره نمود.
سعدی می گوید : یش از این مصلحت ندیدم زخم درونش را با شانه سرزنش بخراشم و نمک بر آن بپاشم ، لذا به همین سخن اکتفا نمودم :
ندانستی که بینی بند بر پای
چو در گوشت نیامد پند مردم ؟
دگر ره چون نداری طاقت نیش
مکن انگشت در سوراخ کژدم
@sazochakameoketab🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂#گلستان_سعدی#باب_اول در سیرت پادشاهان