🍃 در بارگاه
#فردوسىشبی سرد و تاریک و طاقتشکن
که شب بود و تب بود و غم بود و من
دلِ خسته از بار اندوه، ریش
به دل بار اندوهم از کوه، بیش
شراب شرنگم به ساغر شده
به گرداب اندیشه ششدر شده
به شهر و دیاری ز ایران به دور
نه ماران چو مار و نه موران چو مور
همه خستهدل، خستهجان، خستهتن
ز هم سرزمینان ناهموطن
به ملک ادب، از ادب دورها
شعار آفرینان شیپورها
صباح دروغین بی بامداد
تهمتن فریبان نسل شغاد
دلآزرده بودم به دور از وطن
ز پیغارهگفتارِ حرمتشکن
شبی چشم خود شسته در اشک و آب
به پردهسرایی شدم مست خواب
سراپردهای بود آراسته
دلانگیز و دلباز و دلخواسته
به گرد اندرش نیزهها، تیرها
رها در چکاچاک شمشیرها
سواران و گردان و گردنکشان
که داده یکایک از ایشان نشان
در آن پرده بر پای بر روز و شب
همه بوسه داده زمین ادب
سراپردهاش را سه یل پردهدار
سیاووش و سهراب و اسفندیار
به پشت اندرش گیو و گودرز بود
به پیشش به پا بر، فرامرز بود
یمین، زال زر بود و سام سوار
دو یل؛ بیژن و طوسش اندر یسار
به قلب اندرون؛ رستم داستان
به دست اندرش؛ اختر کاویان
کشیده بر آن طاق، سیمرغ پر
زهی شأن و شوکت! زهی جاه و فر!
به تخت بزرگی در آن انجمن
زده تکیه چون کوه؛ پیرِ سخن
به بر، گویی از جنس جان، جامه داشت
و زان جنس، در دست شهنامه داشت
چه شهنامه! آن نامه شاهوار!
چه شهنامه! آن دفتر شاهکار!
چه شهنامه کاندر ره نیک و بد
نمایانگر شاهراه خرد
به بزم و به رزمش؛ جهانی سخن
به نظم اندرش؛ کهکشانی سخن
در آيينهٔ هستی و نیستی
همه درس یکتاپرستیستی
هر آن کو در او نامه داد و گشاد
نخست از جهان آفرین کرد یاد
ز ابیات غرّا دو ره سیهزار
سخنهای شایسته غمگسار
ز هر بیت، بیت دگر نابتر
از این قصّه آن قصّه، جذّابتر
همه پهلوانان و گردنکشان
به خوانهای آن نامهبر، میهمان
در آن بارگه در تماشای پیر
نمیشد دل و دیده از پیر، سیر
همه در تمنّای گفت و شنید
در اندیشه بودم که بُرزو رسید
ز من آنچه باید بدانست و خواند
بپرسید و پاسخ به رستم رساند
به پیر سخن گفت پس پیلتن
چو برزو خبر دادش از حال من،
کز ایرانزمین میهمان آمده
شکستهدل و خستهجان آمده
پس آنگاه فردوسی پاکزاد
به آن بارگه بر، مرا بار داد
بپرسید از من که تو کیستی؟
نژند و دژم خاطر از چیستی؟
چنین دادمش پاسخ: ایرانیام؟
از آن سرزمینی که میدانیام
پی کوچ پوچی ز ایرانزمین
سفر کردگانیم تا پشتِ چین
ازيرا از ایران به دورم بسی
به دور از وطن، ناصبورم بسی
کنون گرچه ایران سرای من است
ز گیتی، دگر سوش جای من است
به ملکی که مأوای ما شد گزین
یکی شاعر آمد ز ایرانزمین
به گردش گروهی شدند انجمن
کزو شاد دارند دل در سخن
سخن طیره آن خیره بسیار گفت
چه گویم؟ به تو نا سزاوار گفت
دلش پر ز کین و لبش پر فسوس
به شهنامه بد گفت و بر پیر توس
ندانم بدین کار مأمور بود
و یا خود به ذات از ادب دور بود
از آن باد بی موسم ار چه گزند
نیامد بدین کاخ نظم بلند؛
دل از آنچه او گفت، آزرده شد
نه من؛ هر که بشنید، افسرده شد
به ایران به دوران، ز ایران به دور
رهاوردش این بود از تلخ و شور
چو این گفتم، آن پیر ایران مدار
بفـرمود ما را بگوی آشکار؛
نه این کان سخنگوی باری که بود
زبان سخن گفتن او را چه بود؟
به او گفتم: ای پیر نیکو نهاد!
سخن پارسی گفت و دشنام داد
چو این گفتم، آن پیر رامش گرفت
به درگاه یزدان نیایش گرفت
سپاس خداوند جان و خرد
نیایشکنان بر زمین بوسه زد
که سال از هزار و صد افزونتری
چنان زنده مانده زبان دری؛
کز ایرانزمین سر به در کرده است
به آن سوی گیتی سفر کرده است
به سی سال تخم سخن کاشتم
کنون کِشتهٔ خویش برداشتم
پی افکندم از نظم کاخی بلند
که از باد و باران نیابد گزند
مرا غیر از این آرزویی نبود
که این کاخ بر خاک ناید فرود
انوشهست ایران و پاینده است
زبان دری تا ابد زنده است
مرا گنج بس رنج در سال سی
که زندهست تا جاودان پارسی
چو حرف از زبان دری میزنی
چه غم از به من ناسزا گفتنی؟!
نخواندی مگر؟ گفتهام آشکار
ز بیگانه و دشمن و غمگسار؛
هر آنکس که دارد هش و رای و دین
پس از مرگ بر من کند آفرین
گرفتم که کس آفرینم نگفت
چنان گفت، اما چنینم نگفت
چو گوید سخن پارسی مو به مو
به من هر چه خواهد، بگویش بگو!
مرا گر تمنا ز هم میهن است
وطنخواهی و پارسی گفتن است
ز خوابم بدین گفته بیدار کرد
سبکبار و تیمار و هشیار کرد
استاد
#علیرضا_شجاعپور🌹یکم بهمن ماه، زادروز حکیم توس، بزرگزاده ی تبار ایرانی، حکیم ابوالقاسم فردوسی، گرامی باد