باران بزند چتر و من و یار خوش است
شب تا سحرش پیاده بسیار خوش است
سرتاسرِ تن زخمِ کَسان ، نیست ملال
درمانِ بلا با لبِ دلدار خوش است
شانه در شانه و دیوانه و خیس
آغوشِ خفا در شب و بیدار خوش است
مخلوق ِ خدا بیخبر از بازیِ عشق
خوابند و من و دلبرِ هشیار خوش است
موهایِ تَرَش به هر طرف رقص کنان
در زلف و کمندِ او گرفتار خوش است
دور از همه و چشمِ پلیدانِ حسود
دل بازیِ ما بدورِ اَغیار خوش است
در وصفِ من و حالِ چنین
شاعر نیست
باران و من و یارِ وفادار خوش است
#شاعر_امروز_مجمع_شعرای_ایران #مسلم_خزایی_ژاکاو@sherlorihttps://t.me/joinchat/AAAAAEB0P3Wrvw7J-6Cg0g