"شاهنامه" اساسا
"اسطوره و افسانه" نیست !!!
کمینه نگاه منصفانه این است که بدان نه
"اسطوره و افسانه"؛ بدین مفهوم و معنایی که امروزه جا انداخته اند بنگریم !!!
انیران و دشمنان این آب و خاک اهورایی؛ شاهنامه را به اسطوره و افسانه ... و آنگاه اسطوره را به داستانهای خیالی و گاها با وقاحت تمام، دروغین تعبیر کرده اند و سعی در قالب کردن آن به اذهان مردم دارند !!!
ضحاک/اژیدهاک ماردوش یک پادشاه اصالتا انیرانی بود که پس
از جمشیدشاه کیانی که
فره ی ایزدی از او رویگردان شد؛ در یک خبط و خطای تاریخی! از طرف ایرانیان و با پیشنهاد دربار ایران به
پادشاهی ایران رسید !!!
اما ضحاک بنده شیطان و مرید ابلیس
ماران مغزخوار بر کتف های ضحاک روییدند و آرامش را از او گرفتند و ابلیس برای سومین بار در قامت پزشکی مجرب و طبیبی آگاه در برابر ضحاک ظاهر شد و چاره ی درد را خوراندن مغز جوانان ایرانی به ماران روییده بر دوشهای ضحاک دانست و ضحاک که از آن پس ایرانیان بدو لقب اژیدهاک داده بودند چنان کرد که ابلیس تجویز کرده بود !!!
هر روز مغز سر دو جوان ایرانی خوراک ماران این دیوسیرت تبهکار میشد تا لحظه ای بیاساید !!!
اژدیدهاک تکیه بر تختی زده و مدعی جایگاهی بود که تا پیش از و در طول تاریخ ایران
پادشاهی؛ و سده ها پس از آن پادشاه، خود را پدر ملت و دلسوز مردم میدانست و ایرانیان هم با همین فرهنگ خو گرفته بودند و انتظاری غیر ازین نداشتند !!!
اما این پادشاه انیرانی که گویا هیچ تعلق خاطری به ایران و ایرانیان نداشت آسودن یک لحظه ای خود را با نهادن داغ کشتن جوانان ایران و فرود آوردن این بیداد و ستم بر دل مادران و پدران و همسران و ننگ بدنامی به پهنای یک تاریخ معاوضه کرد و روحش را به ابلیس پرتلبیس فروخت.
اما ایرانیان چه کردند با ضحاک ماردوش و آنهمه جور و جفا و بیدادش؟؟؟خروشیم و کوشیم و جنگ آوریم
جهان را به ضحاک تنگ آوریم
برون سر ازین بار ننگ آوریم
اگر مار ضحاک چنگ آوریم
کاوه ی آهنگر ایرانی آزاده ای که پس از تحمل بیدادهای فراوان از ظالم دوران، آنگاه که مزدوران خودفروختهی ضحاک برای بردن هفدهمین پسرش برای کشتن و خوراندن مغز سرش برای ماران ضحاک آمدند و پسرش را بردند به بارگاه ضحاک شد و
خروشید و زد دست بر سر ز شاه
که شاها منم کاوه ی دادخواه
یکی بیزبان مرد آهنگرم
ز شاه آید آتش همی بر سرم
شماریت با من بباید گرفت
بدان تا جهان ماند اندر شگفت
و ضحاک چه کرد؟؟؟ اژیدهاک که مقبولیت مردمی را از دست داده بود و در چشم ایرانیان خوار شده بود و از چشم و دل مردمان افتاده بود، فرزند کاوه را به وی بازپس داد !!! اما از کاوه ی آهنگر خواست که بر متن رقعه ای که نوشته بودند که بر عدالت و مردمداری ضحاک گواهی میداد و تاییدیه ای بود بر اینکه اژیدهاک، نه سلطانی جبار و بیدادگر که
پادشاهی مردمدار و ایراندوست شهادت دهد و گواه باشد !!!
اما کاوه این آزادمرد ایرانی
بفرمود پس کاوه را پادشا
که باشد برآن محضر اندر گوا
چو برخواند کاوه همه محضرش
سبک سوی پیران آن کشورش
خروشید کای پایمردان دیو
بریده دل از ترس کیهان خدیو
نباشم بدیم محضر اندر گوا
نه هرگز براندیشم از پادشا
خروشید و برجست لرزان ز جای
بدرید و بسپرد محضر به پای
پس کاوه آهنگر از آن پلید انجمن بیرون شد و ...
چو کاوه برون شد ز درگاه شاه
بر او انجمن گشت بازارگاه
همی برخروشید و فریاد خواند
جهان را سراسر سوی داد خواند
از آن چرم کاهنگران پشت پای
بپوشند هنگام زخم درای
همان کاوه آن بر سر نیزه کرد
همانگه ز بازار برخاست گرد
خروشان همی رفت نیزه بدست
که ای نامداران یزدان پرست
کسی کاو هوای فریدون کند
دل از بند ضحاک بیرون کندکاویانی ترین پیکار تا بر آوردن دمار از فرقه تبه کار آغازیدن گرفت
یکی کار ورز و یکی گرزدار
سزاوار هر کس پدید است کار
چو این کار آن جوید آن کار این
پر آشوب گردد سراسر زمین
سپاهی نباید که با پیشه ور
به یک روی جویند هر دو هنر
به شهر اندرون هرکه برنا بدند
چو پیران که در جنگ دانا بدند
سوی لشگر آفریدون شدند
ز نیرنگ ضحاک بیرون شدند
ز دیوارها خشت و از بام سنگ
به کوی اندرون تیغ و تیر خدنگ
خروشیم و کوشیم و جنگ آوریم
جهان را به ضحاک تنگ آوریمو خروشیم و کوشیم و جنگ آوریم تا
برون سر ازین بار ننگ آوریم⛔ "
بدان بی بها ناسزاوار پوست/پدید آمد آوای دشمن ز دوست" (پرچم شیروخورشید)
زیرا که
چون بسی ابلیس آدم روی هست
پس به هر دستی نشاید داد دست
آنکه ناموزد ز چرخ روزگار
نیز ناموزد ز هیچ آموزگار
به بد گوهران بر بس ایمن مشو
که این را یکی داستانست نو
که هر چند بر گوهر افزون کنی
بکوشی کزو رنگ بیرون کنی
چو پروردگارش چنین آفرید
تو بر بند یزدان نیابی کلید
#پادشاهی_مشروطه#رضاشاه_روحت_شاد#پاینده_ایران_جاوید_شاه#خاندان_ایرانساز_پهلوی#نور_بر_تاریکی_پیروز_است#میجنگیم_میمیریم_ایران_پس_میگیریم#ارتش_فدای_ملت_ملت_برای_ارتش