رمان
#حس_سیاه #قسمت343همان طور که روی لب هایم می کشیدم ، اولین قطره اشکم از چشمانم چکید.
اگر او درست شهادت می داد...اگر آدم دوستی و معرفت بود...اگر پست و حیوان صفت نبود...اگر خودخواه نبود...اگر...
نفس عمیقی کشیدم و چشم هایم را پاک کردم.
تجدید آرایش کردم.
کلید و کیف و دریا را با پتویی آبی رنگ دورش ، بغل کردم و در را بستم.
کفش های پاشنه بلندم راپوشیدم و روانه پارکینگ شدم.
آخ که داشتم می سوختم حرف هایم را به دهانش بکوبم!
مثل مشت دستی که مهارش کرده بودم!
****
عینک آفتابی ام را به صورتم زدم و وارد سالن شدم.
اسم نازنین روی در مطب به چشمم خورد و پوزخندم عمیق تر شد.
تا سر مریض ها و منشی شلوغ شد ،
تقه ای به در زدم و وارد شدم.
نازی روی روشویی دفترش خم شده بود و داشت صورتش را آب می زد.
-خانم صالحی مگه من نگفتم فعلا مـ...
برگشت و با دیدن من ، حرفش را خورد.
عقب عقب رفت و به دیوار سرد چسبید.
زبانش بند آمده بود.
لبخند فاتحانه ام را حفظ کردم.
زل زدم در چشمان بی آرایش و صورت ساده اش.
حالا بعد از گذشت یک سال و نیم می توانستم چروک های ریز و درشت زیر چشمش را ببینم!
شال نقره ای رنگش را صاف کرد:
-ک...کی...تورو...راه...راه داد...بیای...تو؟
حسابی ترسیده بود.
رنگ از لب هایش رفت.
پوزخندی زدم و دریا را روی تخت کوچک کنار مطب گذاشتم.
پتو را از دورش باز کردم.
زل زدم توی چشم هایش.
داشت قالب تهی می کرد!
چون تجربه قتل هم داشتم ، وحشتش چندین برابر شده بود!
لبخندم را حفظ کردم و جلو رفتم.
تق تق پاشنه هایم روی سرامیک مطب ، جری اش کرد.
با حرص فریاد زد:
-چی کارم داری لعنتی؟
لبخندی زدم و جلو رفتم.
با حرکتی آنی گوشه شالش را به دیوار چسباندم و با لحن آرام و مرموزی زمزمه کردم:
-کاش همون اول می فهمیدم چه آدم عقده ای دروغگو و کثافت بی معرفتی هستی!
لبم را با ناراحتی گزیدم:
-وای بر من که اومدم پیش تو درد و دل کردم...توی لعنتی دوستم بودی!
خانم دکتر! خانم روانشناس!
واست متاسفم که با شهادت دروغی که سر تایید داروهای روانیم دادی ، چندین ماه زندونیم کردی و بعدش هم شوهرم و خودم و چندتا آدم بی گناه رو بدبخت کردی!
وحشت زده و نفس نفس زنان به صورتم زل زد.
سرم را کج کردم:
-اگر بدونی چه غلطی کردی با زندگیم از خودت حالت به هم می خوره!
دختره ی نفرت انگیز عوضی!
ترسیده آب دهانش را قورت داد.
سمتش خیز گرفتم که جیغ کوتاهی کشید و جا خالی داد.
بلند خندیدم.
برگشتم سمت تخت و دریا را بغل کردم.
-نترس..
نمی کشمت...
من تاوان دو تا قتلی که انجام دادم رو دادم...خیلی هم وحشتناک تموم شد!
احمق من نیستم که یک اشتباه رو دوبار تکرار کنم سر یک انتقام مزخرف بچگانه!
احمق و بیشعور تویی که به خاطر راحتیت از کلانتری و دادگاه ، شهادت دروغ دادی و به حبسم اضافه کردی!
از خودت شرمنده باش...
چرا حالت از خودت به هم نمی خوره؟
چانه اش لرزید.
راست ایستاد و سرش را پایین انداخت.
پوزخند عصبی ای زدم و دخترم را بغل کردم.
-می بینی چه فرشته نازیه؟
دخترمه...دختر من و پسرخالم ، کیارش!
باهم ازدواج کردیم...مشکلات تموم شدن...حالا آرومیم...حالا خوشبختیم!
من هم مادرشم...
همونی که می گفتید دیوونست!
سرم را چرخاندم و سمت در رفتم.
روی دیوار سر خورد و روی زمین نشست.
اشک هایش سرازیر شدند.
لب باز کرد که در را که باز کردم ، برگشتم توی چشم های بی فروغش زل زدم و با لبخندی ، حرفش را قطع کردم:
-آدم های امثال تو...باید برن زیرخاک...
یک مشت دروغگوی بی رحم!
یک مشت عوضی بی وجدان!
شما فرق درک و مدرک و نمی فهمین...از خودتون خجالت بکشین...
خجالت!
خانم دکتر نازنین!
در را کوبیدم و وارد سالن انتظار شدم.
همه با حیرت نگاهم کردند.
از آسانسور رد شدم و بعد وارد پیاده رو شدم.
نفسم را آزاد کردم و لبخندی به صورت سفید و قرص ماه دخترم زدم.
بوسش کردم و بعد سمت خیابان قدم برداشتم که با دیدن کیارش که با آن کت لی و پیراهن مردانه سفیدی که زیرش پوشیده بود و به پرادویش تکیه زده بود و به ماشین ها نگاه می کرد ،
حرکت پاهایم متوقف شدند!
ضربان قلبم بالا رفت.
با دیدنم که مبهوت سر جایم خشکیده بودم ، خندید و دست تکان داد.
با احتیاط از خیابان عبور کردم.
-تو اینجا چی کار می کنی مگه نرفتی خونه ناهارت...
-میزمون هم آماده است...دیگه؟
دریا را دستش دادم.
-بیا بابایی...
آرام بغلش کرد.
-اینجا رو از کجا بلد بودی؟
لبخندی زد:
-مارو دست کم گرفتی...حالا می دونم دیگه!
تموم شد؟
جفت دست هایم را با آرامش درون جیب های مانتویم فرو بردم و نفس عمیق و آسوده ای کشیدم:
-آره...خیلی راحت...خیلی عاقلانه!
-عالیه...سوار شو بریم!
#ادامه_دارد...
نوشته : Mary,22
@Roshanfkrane