#قصه_متنی #سوسمار_مهربان_و_شکارچی_ها🔫👱🔫👨🐲روز خیلی گرمی بود،
🌞🌞🌞 سوسماری با بچه هایش توی باتلاق کنار آبگیر تنشان را به گل میزدند.
🐊🐊🐊🌊آنها که از گرمای هوا کلافه شده بودند، به طرف آب رفته و بدنشان را در آب خنک فرو می بردند و احساس بهتری پیدا می کردند و از آب خنک لذت میبردند.
🌊🌊🌊چند دقیقه ی بعد، صدای وحشتناکی شنیده شد.
سوسمار به بچه هایش گفت: «شکارچی ها در حال نزدیک شدن هستند.
🔫🔫 بهتر است که دور شوید.» بچه سوسمارها سریع دور شدند.
شکارچی ها نزدیک آبگیر رسیدند. یکی از شکارچی ها که اسمش بیل بود
👨به دوستش، هری، گفت: «می توانیم کیف و کفش زیبایی از پوست این سوسمارها درست کنیم.»
👞👞👢👢💼👜👝هری
👱 گفت: «امیدوارم امروز بتوانیم
سوسمار زیبایی شکار کنیم.» بعد داخل باتلاق رفت.
پاهایش در باتلاق گیر کرد.
🌊ته تفنگش را در گل فرو کرد. می خواست بیرون بیاید؛ اما نمی توانست. هر چقدر تلاش می کرد که از باتلاق بیرون بیاید، بیشتر در گل فرو می رفت.
👱🌊 بیل دستش را گرفت؛ اما نتوانست به او کمک کند.
هری ترسیده بود
😰😰😰و فریاد میکشید.
😱😱😱 بیل به اطراف دوید تا کمک بیاورد؛
🏃🏃🏃 اما فایدهای نداشت. ناگهان
سوسمار به طرف هری آمد.
🐊👱 شاید طعمه ی خوبی برای بچه هایش پیدا کرده بود.
سوسمار نزدیک تر شد. چند بار تنش را داخل گل باتلاق فرو کرد و بیرون آمد.
🐊🌊سوسمار هری را پشت خود گذاشت، به کنار ساحل آمد و او را روی زمین گذاشت و دوباره داخل آبگیر رفت.
بیل دوید و دوستش را در آغوش گرفت و گفت: «آن
سوسمار تو را نجات داد.» هری و بیل هر دو کنار هم ایستادند و دور شدن
سوسمار را تماشا کردند.
👬............
🐊هری تفنگش را داخل باتلاق انداخت و گفت: «دیگر هرگز سوسماری را شکار نخواهم کرد.»
👱🔫🌊بيل نیز تفنگش را توی باتلاق انداخت و گفت: «من هم دیگر به آن نیازی ندارم.»
👨🔫🌊#قصه@Roshanfkrane