#رمان_واقعے #بہسوےاو ✨🌹#قسمت_چهاردهمدر باز کردم دیدم زینب پشت دره.
#حجاب و صورت بدون رنگ و روغنش خیلی به دلم نشست.
دستشو به طرفم دراز کرد وقتی دستمو گذاشتم تو دستش از روی صمیمیت فشار داد.
تعارفش کردم بشینه
زینب: حنانه جان بیا بشین عزیزم بعد مدتها دیدمت تا باهم حرف بزنیم.
-برات شربت بیارم میام
+شربت؟؟؟
من روزه ام عزیزم
-روزه؟ روزه چیه ؟
+ هیچی عزیزم بیا بشین حنانه.
ببین من از بابام و داییم هیچی یادم نیست، حالا از دایی بیشتر چون قبل از تولدم تو شلمچه
#مفقودالاثر میشن.
😔بابام که خودت میدونی مفقودالاثره.
حنانه ببین من نمیدونم بین تو
#شهدا چه قول و قراری هست...
👌اما هنوز اشکا و التماساتو برای
#شلمچه رفتن جلوی چشممه که به مسئولا اصرار کردی تا بردنت.
دوشب پیش داییم اومد به خوابم و گفت برو به دوستت حنانه بگو ما منتظر توئیم.
⚠️من مات و مبهوت به حرفای زینب گوش دادم.
+حنانه ببين الان ماه رمضونه،
ماه
#مغفرت و
#رحمت چندشب دیگه شبهای قدره، بهترین زمانه که برگردی به آغوش خدا؛ اینم شماره من...منتظر تماست هستم.
🍃زینب که رفت گوشه ذهنم فعال شد، رفتم سر کمد لباسام.
اون آخر کمد یه چیزی بهم میگفت من اینجام.
☺️دستمو بردم سمتش جنس لطیف اما مهربون چادرمو لمسش کردم.
🍃سه چهار روز بود کارم شده بود
#چادر و بذارم جلوم و گریه کنم.
بعد از سه چهار روز گریه شماره
#زینب گرفتم.
-الو سلام زینب...
#ادامه_دارد...
✅روایت
#حنانه واقعی هست اما نام ها وادرس ها مستعار هست بجز نام
#شهیدهمت و خود
#حنانه🦋👇🏻🦋👇🏻🦋👇🏻🦋#یادشهداباصلوات+وعجل_فرجهم
#کپی_مطالب_با_ذکر_صلوات_نثار_شهدا_آزاد #اللهم_عجل_لولیک_الفرج@Refighe_Shahidam313