✍️ #تنها_میان_داعش#قسمت_بیست_و_نهم 💠 در تمام این مدت منتظر
#شهادتش بودم
و حالا خطش روشن بود که
#عطش چشیدن صدایش آتشم میزد.
باطری نیمه بود
و نباید این فرصت را از دست میدادم که پیامی فرستادم :«حیدر! تو رو خدا جواب بده!» پیام رفت
و دلم از خیال پاسخ
#عاشقانه حیدر از حال رفت.
💠 صبر کردن برایم سخت شده بود
و نمیتوانستم در
#انتظار پاسخ پیام بمانم که دوباره تماس گرفتم. مقابل چشمانم درصد باطری کمتر میشد
و این جان من بود که تمام میشد
و با هر نفس به
#خدا التماس میکردم امیدم را از من نگیرد.
یک دستم به تمنا گوشی را کنار صورتم نگه داشته بود، با دست دیگرم لباس عروسم را کنار زدم
و چوب لباسی بعدی با کت
و شلوار مشکی دامادی حیدر در چشمم نشست.
💠 یکبار برای امتحان پوشیده
و هنوز عطرش به یادگار مانده بود که دوباره مست محبتش شدم. بوق آزاد در گوشم، انتظار احساس حیدر
و اشتیاق
#عشقش که بیاختیار صورتم را سمت لباسش کشید.
سرم را در آغوش کتش تکیه دادم
و از حسرت حضورش، دامن
#صبوریام آتش گرفت که گوشی را روی زمین انداختم، با هر دو دست کتش را کشیدم
و خودم را در آغوش جای خالیاش رها کردم تا ضجههای بیکسیام را کسی نشنود.
💠 دیگر تب
و تشنگی از یادم رفته
و پنهان از چشم همه، از هر آنچه بر دلم سنگینی میکرد به خدا شکایت میکردم؛ از
#شهادت پدر
و مادر جوانم به دست
#بعثیها تا عباس
و عمو که مظلومانه در برابر چشمانم پَرپَر شدند، از یوسف
و حلیه که از حالشان بیخبر بودم
و از همه سختتر این برزخ بیخبری از عشقم!
قبل از خبر
#اسارت، خطش خاموش شد
و حالا نمیدانستم چرا پاسخ دل بیقرارم را نمیدهد. در عوض
#داعش خوب جواب جان به لب رسیده ما را میداد
و برایمان سنگ تمام میگذاشت که نیمهشب با طوفان توپ
و خمپاره به جانمان افتاد.
💠 اگر قرار بود این خمپارهها جانم را بگیرد، دوست داشتم قبل از مردن نغمه
#عشقم را بشنوم که پنهان از چشم بقیه در اتاق با حیدر تماس گرفتم، اما
قسمت نبود این قلب غمزده قرار بگیرد.
دیگر این صدای بوق داشت جانم را میگرفت
و سقوط
#خمپارهای نفسم را خفه کرد. دیوار اتاق بهشدت لرزید، طوریکه شکاف خورد
و روی سر
و صورتم خاک
و گچ پاشید.
💠 با سر زانو وحشتزده از دیوار فاصله میگرفتم
و زنعمو نگران حالم خودش را به اتاق رساند. ظاهراً خمپارهای خانه همسایه را با خاک یکی کرده
و این فقط گرد
و غبارش بود که خانه ما را پُر کرد.
نالهای از حیاط کناری شنیده میشد، زنعمو پابرهنه از اتاق بیرون دوید تا کمکشان کند
و من تا خواستم بلند شوم صدای پیامک گوشی دلم را به زمین کوبید.
💠 نگاهم پیش از دستم به سمت گوشی کشیده شد، قلبم به انتظار خبری از
#تپش افتاد
و با چشمان پریشانم دیدم حیدر پیامی فرستاده است.
نبض نفسهایم به تندی میزد
و دستانم طوری میلرزید که باز کردن پیامش جانم را گرفت
و او تنها یک جمله نوشته بود :«نرجس نمیتونم جواب بدم.»
💠 نه فقط دست
و دلم که نگاهم میلرزید
و هنوز گیج پیامش بودم که پیامی دیگر رسید :«میتونی کمکم کنی نرجس؟»
ناله همسایه
و همهمه مردم گوشم را کر کرده
و باورم نمیشد حیدر هنوز نفس میکشد
و حالا از من کمک میخواهد که با همه احساس پریشانیام به سمتش پَر کشیدم :«جانم؟»
💠 حدود هشتاد روز بود نگاه
#عاشقش را ندیده بودم، چهل شب بیشتر میشد که لحن گرمش را نشنیده بودم
و اشتیاقم برای چشیدن این فرصت
#عاشقانه در یک جمله جا نمیشد که با کلماتم به نفس نفس افتادم :«حیدر حالت خوبه؟ کجایی؟ چرا تلفن رو جواب نمیدی؟»
انگشتانم برای نوشتن روی گوشی میدوید
و چشمانم از شدت اشتیاق طوری میبارید که نگاهم از آب پُر شده
و به سختی میدیدم.
💠 دیگر همه رنجها فراموشم شده
و فقط میخواستم با همه هستیام به فدای حیدر شوم که پیام داد :«من خودم رو تا نزدیک
#آمرلی رسوندم، ولی دیگه نمیتونم!»
نگاهم تا آخر پیامش نرسیده، دلم برای رفتن سینه سپر کرد
و او بلافاصله نوشت :«نرجس! من فقط به تو اعتماد دارم!
#داعش خیلیها رو خریده.»
💠 پیامش دلم را خالی کرد
و جان حیدرم در میان بود که مردانه پاسخ دادم :«من میام حیدر! فقط بگو کجایی؟» که صدای زهرا دلم را از هوای حیدر بیرون کشید :«یه ساعت تا
#نماز مونده، نمیخوابی؟»
نمیخواستم نگرانشان کنم که گوشی را میان مشتم پنهان کردم، با پشت دستم اشکم را پاک کردم
و پیش از آنکه حرفی بزنم دوباره گوشی در دستم لرزید.
💠 دلم پیش اضطرار حیدر بود، باید زودتر پیامش را میخواندم
و زهرا تازه میخواست درددل کند که به در تکیه زد
و #مظلومانه زمزمه کرد :«امّ جعفر
و بچهاش
#شهید شدن!»...
#ادامه_دارد@Refighe_Shahidam313✍️نویسنده:
#فاطمه_ولی_نژاد