رفیق شهیدم

#قسمت_اول
Канал
Логотип телеграм канала رفیق شهیدم
@Refighe_Shahidam313Продвигать
573
подписчика
12,7 тыс.
фото
11,3 тыс.
видео
1,69 тыс.
ссылок
دلبسته‌دنیا‌که‌عاشق‌شهادت‌نمیشود🥀 رَفیقِ‌شهیدم‌یه‌دورهمیه‌خودمونیه خوش‌اومدی‌رفیق🤝🫀🥀 تاسیس²¹/⁰²/¹³⁹⁸ کپی‌آزاد‌✌صلوات‌هدیه‌کردی‌چه‌بهتر📿✌️ کانال‌ایتامون‌ 👇 https://eitaa.com/joinchat/3755868179C7a5148bdd4 خادمین 👇 @Someone_is_alive @Mortezarezaey57
رفیق شهیدم
#رمان_یک_فنجان_چای_با_خدا #یک_فنجان_چای_داغ #رمان به قلمـ زهرا اسعد بلند دوست #قسمت_اول #قسمت_دوم #قسمت_سوم ❀❀ @Refighe_Shahidam313 ┄┅═❁✌️❤️🌹❤️✌️❁═┅┄
#قسمت_اول :
 
از وقتی که حرف زدن یاد گرفتم تو آلمان زندگی می کردیم. نه اینکه آلمانی باشیم، نه. ایرانی بودیم آن هم اصیل. اما پدر از مریدان سازمان مجاهدین خلق بود و بعد از کشته شدنِ تنها برادرش در عملیات مرصاد و شکستِ سخت سازمان، ماندن در ایران براش مساوی شده بود با جهنم. پس علی رغم میل مادرم و خانواده ها، بارو بندیل بست و عزم مهاجرت کرد.
آن وقتها من یک سالم بود و برادرم دانیال پنج سال. مادرم همیشه نقطه ی مقابل پدرم قرار داشت. اما بی صدا و بی جنجال. و تنها به خاطر حفظ منو برادرم بود که تن به این مهاجرت و زندگی با پدرم می داد. پدری که از مبارزه، فقط بدمستی و شعارهایش را دیده بودیم. شعارهایی که آرمانها و آرزوهای روزهای نوجوانی من و دانیال را محاصره میکرد. که اگر نبود، زندگیم طور دیگه ایی میشد.
پدرم توهم توطئه داشت اما زیرک بود. پله های برگشت به ایران را پشت سرش خراب نمیکرد. میگفت باید طوری زندگی کنم که هر وقت نیاز شد به راحتی برگردم و برای استواری ستون های سازمان خنجر از پشت بکوبم. نمیدونم واقعا به چه فکر میکرد، انتقام خون برادر؟؟، اعتلای اهداف سازمان؟؟، یا فقط دیوانگی محض؟؟.
اما هر چی که بود در بساط فکریش، چیزی از خدا پیدا نمیشد. شاید به زبون نمیاورد اما رنگ کردار و افکارش جز سیاهی شیطان رو مرور نمیکرد.
و بیچاره مادرم که خدا را کنجِ بقچه ی سفرش قایم کرده بود، تا مهاجرتش بی خدا نباشد.
و زندگی منه یکسال و دانیال پنج ساله میدانی شد، برای مبارزه ی خیر و شر..  و طفلکی خیر، که همیشه شکست میخورد در چهارچوب، سازمان زده ی خانه ی مان. مادرم مدام از خدا و خوبی میگفت و پدرم از اهداف سازمان. چند سالی گذشت اما نه خدا پیروز شد نه سازمان.  و من و برادرم دانیال خلاء را انتخاب کردیم، بدون خدا و بدون سازمان و اهدافش. نوجوانی من و دانیال غرق شد در مهمانی و پارتی و دیسکو و خوشگذرانی. جدای از مادرِ همیشه تسبیح به دست و پدر همیشه مست.
شاید زیاد راضیمان نمیکرد، اما خب؛ از هیچی که بهتر بود. و به دور از همه حاشیه ها من بودم و محبت های بی دریغ برادرم دانیال که تنها کور سویِ دنیایِ تاریکم بود.
 آن سالها چند باری هم علی رغم میل پدر، برای دیدار خانواده ها راهی ایران شدیم که اصلا برایم جذاب نبود. حالا سارایِ ۱۸ ساله و دانیال ۲۳ ساله فقط آلمان رو میخواستند با تمام کاباره ها و مشروب هایش. اما انگار زندگی سوپرایزی عظیم  داشت برای من و دانیال.
در خیابانهای آلمان و دل ایران.
 

❀❀
@Refighe_Shahidam313
┄┅═❁✌️🍀🍀✌️❁═┅┄
#قسمت_اول_رمان_نسل_سوخته:
دهه شصت...نسل سوخته

هیچ وقت نتونستم درک کنم چرا به ما میگن نسل سوخته... ما نسلی بودیم که ... هر چند کوچیک ... اما تو هوایی نفس کشیدیم که ... شهدا هنوز توش نفس می کشیدن... ما نسل جنگ بودیم ...

آتش جنگ شاید شهرها رو سوزوند ... دل خانواده ها رو سوزوند ... جان عزیزان مون رو سوزوند ... اما انسان هایی توش نفس کشیدن ... که وجودشون بیش از تمام آسمان و زمین ارزش داشت ... بی ریا ... مخلص ... با اخلاق ... متواضع ... جسور ... شجاع ... پاک ... انسان هایی که برای توصیف عظمت وجودشون ... تمام لغات زیبا و عمیق این زبان ... کوچیکه و کم میاره ...

و من یک دهه شصتی هستم ... یکی که توی اون هوا به دنیا اومد ... توی کوچه هایی که هنوز شهدا توش راه می رفتن و نفس می کشیدن ... کسی که زندگیش پای یه تصویر ساده شهید رقم خورد ...

من از نسل سوخته ام ... اما سوختن من ... از آتش جنگ نبود ...

داشتم از پله ها می اومدم بالا که چشمم بهش افتاد ... غرق خون ... با چهره ای آرام ... زیرش نوشته بودن ... "بعد از شهدا چه کردیم؟ ... شهدا شرمنده ایم" ...

چه مدت پای اون تصویر ایستادم و بهش نگاه کردم؟ ... نمی دونم ... اما زمان برای من ایستاد ... محو تصویر شهیدی شدم که حتی اسمش رو هم نمی دونستم ...

مادرم فرزند شهیده ... همیشه می گفت ... روزهای بارداری من ... از خدا یه بچه می خواسته مثل شهدا ... دست روی سرم می کشید و اینها رو کنار گوشم می گفت ...

اون روزها کی می دونست ... نفس مادر ... چقدر روی جنین تاثیرگذاره ... حسش ... فکرش ... آرزوهاش ... و جنین همه رو احساس می کنه ...

ایستاده بودم و به اون تصویز نگاهمی کردم ... مثل شهدا ...
اون روز ... فقط 9 سالم بود ...
.
ادامه دارد....

🌟نويسنده:سيد طاها ايماني🌟

بامــــاهمـــراه باشــید🌹

🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹

🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹

┄┅══••✼🍃🌺🍃✼••══┅┄
@Refighe_Shahidam313
سرگذشت تلخ
شهادت برادران نمکی
از زبان مادری داغدار...

مادران بسياري در جامعه وجود دارند كه بدون كمترين توقع و چشمداشتي و تنها با هدف وطن پرستي و تنومند كردن درخت انقلاب اسلامي، عزيزترين كسانشان را در اين راه تقديم كردند...

#قسمت_اول
#ماه_رجب
#جمعه
❀❀ رفیق شهیدم
@Refighe_Shahidam313
┄┅══❁❄️❄️❁══┅┄

👇👇👇👇
#رمان_واقعی
#به_‌سوی_‌او
🕊🕊🕊
#کرامات‌ومعجزات‌شهدا

🌹 #قسمت_اول

💠راهی ترکیه شدیم،
به اصرار من
بجای دو هفته یک هفته موندیم ترکیه.
ونیز هم که نرفتم چون وسط مدارس بود،
عاشق درس و تحصیل بودم قرار بود دیپلم که گرفتم برای ادامه تحصیل برم خارج از کشور...

🍃بعداز یک هفته خوشگذرونی رفتم مدرسه. زنگ آخر خانم مافی مدیر دبیرستانم احضارم کرد دفتر

💠خانم مافی : خانم معروفی شما به دلیل بی حجابی و پرونده درخشان این دوره یک هفته اخراج موقت میشید از مدرسه

😤اون رگ سرتقیم باز اوج کرد با پرروبازی تمام گفتم برام مهم نیست...
🤨🤨🤨
⚠️من کلا دانش آموز شری بودم.
یادمه یه بار سال اول دبیرستان بودم برای عید مارو تعطیل نمیکردن.
منو یه اکیپ از بچه ها شیشه های مدرسه آوردیم پایین.
😱😱😱
💠بخاطر بی حجابیم از مدرسه اخراج شدم،
منم که غد و لجباز لج کردم مدرسه نرفتم دیگه...

ادامه دارد...
#رمان #عاشقانه #مذهبی #عاشقانه_مذهبی #رمان_عاشقانه_مذهبی
#یادشهداباصلوات+وعجل_فرجهم
#کپی_مطالب_با_ذکر_صلوات_نثار_شهدا_آزاد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج

@Refighe_Shahidam313
#براي_حال_بد_دلهايمان

#قسمت_اول

"اگر حال دلتان بد است ، براي دقايقي در خلوتتان اين صداها را گوش كنيد"
هوالمحبوب...
♦️ #رمان_غروب_شلمچه
♦️ #قسمت_اول
♦️با من ازدواج میکنید؟



توی دانشگاه مشهور بود به اینکه نه به دختری نگاه می کنه و نه اینکه، تا مجبور بشه با دختری حرف می زنه...
هر چند، گاهی حرف های دیگه ای هم پشت سرش می زدن...

توی راهرو با دوست هام ایستاده بودیم و حرف می زدیم که اومد جلو و به اسم صدام کرد...
خانم همیلتون می تونم چند لحظه باهاتون صحبت کنم؟
کنجکاو شدم...
پسری که با هیچ دختری حرف نمی زد با من چه کار داشت؟...
دنبالش راه افتادم و رفتیم توی حیاط دانشگاه
بعد از چند لحظه این پا و اون پا کردن و رنگ به رنگ شدن؛ گفت: می خواستم ازتون درخواست ازدواج کنم؟
چنان شوک بهم وارد شد که حتی نمی تونستم پلک بزنم! ما تا قبل از این، یک بار با هم برخورد مستقیم نداشتیم حتی حرف نزده بودیم!
حالا یه باره پیشنهاد ازدواج؟ پیشنهاد احمقانه ای بود!!!...
اما به خاطر حفظ شخصیت و ظاهرم سعی کردم خودم رو کنترل کنم و محترمانه بهش جواب رد بدم...

بادی به غبغب انداختم و گفتم: می دونم من زیباترین دختر دانشگاه هستم اما...
پرید وسط حرفم: به خاطر این نیست
در حالی که دل دل می زد و نفسش از ته چاه در میومد دستی به پیشانی خیس از عرق و سرخ شده اش کشیده و ادامه داد: دانشگاه به شدت من رو تحت فشار گذاشته که یا باید یکی از موارد پیشنهادی شون رو قبول کنم یا اینجا رو ترک کنم،برای همین تصمیم به ازدواج گرفتم شما بین تمام دخترهای دانشگاه رفتار و شخصیت متفاوتی دارید رفتار و نوع لباس پوشیدن تون هم...

همین طور صحبتش رو ادامه می داد و من مثل آتشفشان در حال فوران و آتش زیر خاکستر بودم!
تا اینکه این جمله رو گفت: طبیعتا در مدت ازدواج هم خرج شما با منه...
دیگه نتونستم طاقت بیارم و با تمام قدرت خوابوندم زیر گوشش...

🌺🌺🌺🌺

@Refighe_Shahidam313
❤️ #همســـــرانـــــه
💑 #اصلاح_روابط_زوجین
💠 #روزهای_زوج


🎬 #قسمت_اول
👨‍👩‍👧‍👦 #اهمیت_خانواده



زیر سقف کبود این آسمان، نهادهای اجتماعی فراوانی وجود دارد: مدرسه، دانشگاه، بازار و ...؛

امّا در این میان، نهادی که بیش از همه در پیشگاه خداوند محبوب است، نهاد خانواده است.

از همین رو، ازدواج به دلیل این که عامل تشکیل خانواده است، محبوب‌ترین پیوند و طلاق، بر هم زنندۀ این نهاد، از مبغوض‌ترین حلال‌هاست.

خداوند هر کسی را که گامی در جهت جدایی یا ایجاد مشکل در این نهاد بردارد، در دنیا و آخرت، شایستۀ خشم و لعنت خویش می‌داند .
.
.
💓 #هو_المحبوب
تو را دوست دارم؛ چون خدا دوستت دارد. اگر می‌دانستم این اندازه محبوب خدایی، زودتر تشکیلت می‌دادم.

💓حالا که تو را دارم، هم خوش‌حالم و هم دست و پایم می‌لرزد. خوش‌حالم که محبوب‌ترین را دارم. می‌لرزم از این که اگر روی صفحۀ سفید تو، لکّه‌ای از نادانی و غفلت من بیفتد، حسابم با خداست.

💓عجب مدافع سرسختی داری خانواده! اگر کسی چشم چپ نگاهت کند، نانِ سفرۀ زندگی‌اش، خشم الهی و آب کوزه‌های خانه‌اش، زهر چشمی است که خدا از او می‌گیرد. من دوستت دارم.

💓 نمی‌خواهم خم به ابروی تو بیاید. محبوب‌ها، ناز، بسیار دارند. می‌دانم که حسّاسی. برای همین هم آمده‌ام یاد بگیرم نگه‌داشتن تو را.
خدایا! نادانی‌ام را به علم و غفلتم را به هشیاری بدل کن تا یار و نگه‌دارِ محبوب تو باشم.

حالا که خانواده تا این اندازه ارزشمند است، آیا نباید به قواعدی که بنیان خانواده را مستحکم می‌‌کند، اهمّیت ویژه داد؟ آیا آنچه در نزد خداوند محبوب است، در کنار هم بودن یک زن و مرد به عنوان زن و شوهر است؟ یا خانواده‌ای که با تفاهم و همدلی، راه آفرینش را با آرامش هر چه بیشتر طی کند؟


👈ادامه دارد..............

📚 #کتاب_تاساحل_آرامش
💠 #یک_فنجان_کتاب
🖊 #محسن_عباسی_ولدی
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
❤️ #همســـــرانـــــه
🌹 #اصلاح_روابط_زوجین
👨‍👩‍👧‍👦 #اهمیت_خانواده

@Refighe_Shahidam313
🌷 #مهدی_شناسی 🌷

◀️‌ﻋﺪﻡ ﻣﻌﺮﻓﺖ ﻭ ﺟﻬﻞ ﻋﻤﻮﻡ ﻣﺮﺩﻡ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﺣﻘﻴﻘﺖ ﺍﻣﺎﻡ ﻭ ﻧﺤﻮﻩ ﻱ ﺍﺭﺗﺒﺎﻁ ﺻﺤﻴﺢ ﺑﺎ ﺍﻳﺸﺎﻥ،ﺑﺎﻋﺚ ﺷﺪﻩ ﻛﻪ ﺩﺷﻤﻨﺎﻥ ﺑﺎ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﺍﺯ ﻋﺸﻖ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﺍﻫﻞ ﺑﻴﺖ (ﻋﻠﻴﻬﻢ ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ) ﺁﻧﺎﻥ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻇﻮﺍﻫﺮ ﺩﻳﻦ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻣﻮﺭﻱ ﻫﻤﭽﻮﻥ ﺭﻭﻳﺖ ﺑﺼﺮﻱ ﺍﻣﺎﻡ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﻛﻨﻨﺪ ﻭ ﺧﻮﺩ ﺩﺭ ﭘﻲ ﺭﻳﺸﻪ ﻛﻦ ﻛﺮﺩﻥ ﺗﺸﻴﻊ ﺑﺎﺷﻨﺪ.
  
◀️ﺍﺻﻞ،ﺭﺳﻴﺪﻥ ﺑﻪ ﺑﻄﻦ ﺩﻳﻦ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺗﻤﺎﻣﻲ ﻭﺍﺟﺒﺎﺕ ﻭ ﻣﺴﺘﺤﺒﺎﺕ ﺑﺮﺍﻱ ﺭﺳﻴﺪﻥ ﺑﻪ ﺍﻳﻦ ﺑﻄﻦ ﺍﺳﺖ. ﻧﺒﺎﻳﺪ ﺩﺭ ﻇﺎﻫﺮ ﻣﺎﻧﺪ.

◀️ﺑﺎﻳﺪ ﺑﻔﻬﻤﻴﻢ ﺧﺪﻣﺖ ﺍﻣﺎﻡ ﺯﻣﺎﻥ(ﻋﻠﻴﻪ ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ) ﺭﺳﻴﺪﻥ ،ﻧﻪ ﺍﺳﺘﺸﻤﺎﻡ ﺑﻮﻳﻲ ﺧﻮﺵ ﻭ ﻧﻪ ﺩﻳﺪﻥ ﻧﻮﺭ ﺍﺳﺖ،ﺑﻠﻜﻪ ﺳﻴﺮﻱ ﺍﺳﺖ ﺩﺭﻭﻧﻲ،ﺳﻴﺮﻱ ﻣﺒﻨﻲ ﺑﺮ ﺷﻨﺎﺧﺖ ﺍﺳﻤﺎﺀ ﻭﺟﻮﺩﻱ ﻭ ﻣﺮﺗﺒﻂ ﺷﺪﻥ ﺑﺎ ﺁﻧﻬﺎ.

◀️ﺳﻴﺮﻱ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺍﺛﺮ ﺳﺎﻝ ﻫﺎ ﻣﺠﺎﻫﺪﻩ ﻭ ﺗﻼ‌ﺵ ﺩﺭ ﻋﻤﻞ ﺑﻪ ﻓﻘﻪ ﻭ ﺍﺯ ﻣﻴﺎﻥ ﺑﺮﺩﻥ ﺻﻔﺎﺕ ﺭﺫﻳﻠﻪ ﻭ ﺍﺻﻼ‌ﺡ ﺍﻧﺪﻳﺸﻪ ﻣﻴﺴﺮ ﻣﻲ ﺷﻮﺩ.
 
◀️ﻛﺴﻲ ﻛﻪ ﻣﻲ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺑﻨﺎ ﺑﻪ ﺭﻭﺍﻳﺖ "ﻣﻦ ﻣﺎﺕ ﻭ ﻟﻢ ﻳﻌﺮﻑ ﺍﻣﺎﻡ ﺯﻣﺎﻧﻪ ﻣﺎﺕ ﻣﻴﺖﺓ ﺟﺎﻫﻠﻴﺔ" ﺍﺯ ﻣﺮﮒ ﺟﺎﻫﻠﻴﺖ- ﺑﺎ ﻣﻌﺮﻓﺖ ﺍﻣﺎﻡ ﺯﻣﺎﻥ(ﻋﻠﯿﻪ ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ) ﺭﻫﺎﻳﻲ ﻳﺎﺑﺪ،ﺑﺎﻳﺪ ﻣﻠﺰﻡ ﺑﻪ ﺗﻤﺎﻡ ﺍﻣﻮﺭ ﻓﻘﻬﻲ ﻭ ﺍﺣﻜﺎﻡ ﺻﺎﺩﺭﻩ ﺍﺯ ﺷﺮﻉ ﻣﻘﺪﺱ ﺑﺎﺷﺪ...

#مهدی_شناسی
#قسمت_اول

#یادشهداباصلوات+وعجل_فرجهم
#کپی_مطالب_با_ذکر_صلوات_نثار_شهدا_آزاد

@Refighe_Shahidam313
#حجاب_کودکان
#قسمت_اول

⁉️چگونه دخترم رو با حجاب آشنا کنم؟🤔

💡این دغدغه ی خیلی از مادرها هست که فرزندم رو چه طوری و از چه سنی با حجاب آشنا کنیم.

1⃣ برای فرزندتون صحبت کردن و بیان دلایل و فواید حجاب رو از ۵ یا ۶ سالگی شروع کنید. بهش بگید که:
✔️ چقد با حجاب زیبا میشه.
✔️ به ارزش و حیاش اضافه میشه.
✔️ بدی ها ازش دور میشن.
✔️ با حجاب خدا و حضرت زهرا(س) خیلی ازش راضی هستن.

2⃣ درسته که سن تکلیف از ٩ سال قمری هست. ولی آشنایی تدریجی با حجاب مسئله ی مهمی هست.از سن ۶ سالگی کم کم لباس های پوشیده تری رو براش انتخاب کنید.
از ٧ سالگی با روسری های دخترونه موهاش رو بپوشونید.

🔸نکته:بعضی دخترها با روسری احساس خفگی می کنن و سختشون هست.اینجا وظیفه ی مادرهای گل هست که با روش‌های متنوع بستن روسری و با آرامش کمکش کنن تا عادت کنه. اینکار
نیاز به لطافت و ملایمت زیادی داره.

#ادامه_دارد...

موضوع: #حجاب_کودکان
نوع محتوا: #عقلی
رده سنی: #کودک #بزرگسال
مخاطب: #کم_حجاب #محجبه
#عکس_تولیدی
منبع : سایت نمناک

@Refighe_Shahidam313
بسم الله الرحمن الرحیم

#چرا_یار_نیامد⁉️

📌 برخی علل و عوامل موثر در تاخیر امر ظهور

🔰 #قسمت_اول: دعای فرج

یکی از علت های تاخیر در فرج، 👈🏻 ترک دعا برای فرج است!!!

👈 امام زمان(عج) فرمودند :
🖊 اکثروا الدعاء بتعجیل الفرج، فان ذالک فرجکم.

🖋 برای تعجیل در امر فرج فراوان دعا کنید،
که فرج و گشایش شما نیز در آن می باشد.

📚منبع:
بحار الانوار : ج ۱ ، ص ۱۸۲ ، ح ۱۰
مکیال المکارم : ج ۱ ، ص ۳۸۷

از اخبار و روایات استفاده می شود که اصل وقوع ظهور امام عصر(عج) یک وعده ی تخلف ناپذیر الهی است؛ 👉
ولی زمان وقوع آن از امور بدائیه بوده و قابل تقدیم و تاخیر می باشد.

⬅️ همانطور که ملاحظه کردید، ترک دعا برای فرج از عوامل موثر در تقدیم و تاخیر فرج است...

در ضمن هر دعایی بدرد بخور نیست.
یعنی اینکه من بگم خدایا ظهور آقا رو برسان و دیگه کاری نداشته باشم؛ خیر!

کسی که برای فرج دعا میکنه به اصطلاح منتظر نامیده میشه،
و یک منتظر فقط دعا بکنه کافیه؟!🤔
اصلا و ابدا☝️
کسی که دعا کنه و از آن طرف هم گناه بکنه دعای اون چه سودی داره؟!!

پس انجام واجبات و ترک محرمات نیز لازم است...♻️

#یا_مهدی(عج)
✍️ #تنها_میان_داعش

#قسمت_اول

💠 وسعت سرسبز باغ در گرمای دلچسب غروب، تماشاخانه‌ای بود که هر چشمی را نوازش می‌داد. خورشید پس از یک روز آتش‌بازی در این روزهای گرم آخر #بهار، رخساره در بستر آسمان کشیده و خستگی یک روز بلند بهاری را خمیازه می‌کشید.

دست خودم نبود که این روزها در قاب این صحنه سِحرانگیز، تنها صورت زیبای او را می‌دیدم! حتی بادی که از میان برگ سبز درختان و شاخه های نخل ها رد می‌شد، عطر #عشق او را در هوا رها می‌کرد و همین عطر، هر غروب دلتنگم می‌کرد!

💠 دلتنگ لحن گرمش، نگاه عاشقش، صدای مهربان و خنده های شیرینش! چقدر این لحظات تنگ غروب سخت می‌گذشت تا شب شود و او برگردد و انگار همین باد، نغمه دلتنگی‌ام را به گوشش رسانده بود که زنگ موبایلم به صدا درآمد.

همانطور که روی حصیر کف ایوان نشسته بودم، دست دراز کردم و گوشی را از گوشه حصیر برداشتم. بعد از یک دنیا عاشقی، دیگر می‌دانستم اوست که خانه قلبم را دقّ‌الباب می‌کند و بی‌آنکه شماره را ببینم، دلبرانه پاسخ دادم :«بله؟»

💠 با نگاهم همچنان در پهنه سبز و زیبای باغ می‌چرخیدم و در برابر چشمانم، چشمانش را تجسم می‌کردم تا پاسخم را بدهد که صدایی خشن، خماری عشق را از سرم پراند :«الو...»

هر آنچه در خانه خیالم ساخته بودم، شکست. نگاهم به نقطه‌ای خیره ماند، خودم را جمع کردم و این بار با صدایی محکم پرسیدم :«بله؟»

💠 تا فرصتی که بخواهد پاسخ بدهد، به سرعت گوشی را از کنار صورتم پایین آورده و شماره را چک کردم، ناشناس بود. دوباره گوشی را کنار گوشم بردم و شنیدم با همان صدای زمخت و لحن خشن تکرار می‌کند :«الو... الو...»

از حالت تهاجمی صدایش، کمی ترسیدم و خواستم پاسخی بدهم که خودش با عصبانیت پرسید :«منو می‌شناسی؟؟؟»

💠 ذهنم را متمرکز کردم، اما واقعاً صدایش برایم آشنا نبود که مردّد پاسخ دادم :«نه!» و او بلافاصه و با صدایی بلندتر پرسید :«مگه تو نرجس نیستی؟؟؟»

از اینکه اسمم را می‌دانست، حدس زدم از آشنایان است اما چرا انقدر عصبانی بود که دوباره با حالتی معصومانه پاسخ دادم :«بله، من نرجسم، اما شما رو نمی شناسم!» که صدایش از آسمان خراش خشونت به زیر آمد و با خنده‌ای نمکین نجوا کرد :«ولی من که تو رو خیلی خوب می‌شناسم عزیزم!» و دوباره همان خنده‌های شیرینش گوشم را پُر کرد.

💠 دوباره مثل روزهای اول مَحرم شدن‌مان دلم لرزید که او در لرزاندن دل من به‌شدت مهارت داشت.

چشمانم را نمی‌دید، اما از همین پشت تلفن برایش پشت چشم نازک کردم و با لحنی غرق ناز پاسخ دادم :«از همون اول که گوشی زنگ خورد، فهمیدم تویی!» با شیطنت به میان حرفم آمد و گفت :«اما بعد گول خوردی!» و فرصت نداد از رکب #عاشقانه‌ای که خورده بودم دفاع کنم و دوباره با خنده سر به سرم گذاشت :«من همیشه تو رو گول می‌زنم! همون روز اولم گولت زدم که عاشقم شدی!» و همین حال و هوای عاشقی‌مان در گرمای #عراق، مثل شربت بود؛ شیرین و خنک!

💠 خبر داد سر کوچه رسیده و تا لحظاتی دیگر به خانه می آید که با دستپاچگی گوشی را قطع کردم تا برای دیدارش مهیا شوم.

از همان روی ایوان وارد اتاق شدم و او دست‌بردار نبود که دوباره پیامگیر گوشی به صدا درآمد. در لحظات نزدیک مغرب نور چندانی به داخل نمی تابید و در همان تاریکی، قفل گوشی را باز کردم که دیدم باز هم شماره غریبه است.

💠 دیگر فریب شیطنتش را نمی‌خوردم که با خنده‌ای که صورتم را پُر کرده بود پیامش را باز کردم و دیدم نوشته است :«من هنوز دوستت دارم، فقط کافیه بهم بگی تو هم دوستم داری! اونوقت اگه عمو و پسرعموت تو آسمونا هم قایمت کنن، میام و با خودم می‌برمت! ـ عَدنان ـ »

برای لحظاتی احساس کردم در خلائی در حال خفگی هستم که حالا من شوهر داشتم و نمی‌دانستم عدنان از جانم چه می خواهد؟...

#ادامه_دارد


✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد

@Refighe_Shahidam313
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
📺 #کلیپ_تصویری

✔️سخنی با مسئولین در باب اربعین
.
🎙 اسـتـاد دارسـتـانی
.
👈بترسید از قهر سید الشهداء
👈چرا هیچ کس بفکر زائر اربعین نیست
.
#قسمت_اول
↩️ #لطفا_نشر_دهید
#امام_رضا_علیه_السلام
#قسمت_اول


🌹تشرف جوان مسيحي خدمت امام رضا عليه السلام🌹

💝داستان زير شرح #تشرف يك جوان #مسيحی خدمت #امای_علی_بی_موسی_الرضا عليه السلام است . آن هم نه تشرف جهت #زيارت #ضريح و #بارگاه بلكه تشرف جهت زيارت وجود #مقدس #امام_هشتم عليه السلام در عالم مكاشفه . این کرامت #عجیب از #کتاب « #کرامات_امام_رضا از زبان #بزرگان» به نقل از #حجت‌الاسلام_والمسلمین_مهدی_انصاری نقل می‌شود:💝


در یک شب سرد زمستانی سال 1372 وارد #صحن_انقلاب شدم، #سرما تا عمق استخوان‌های انسان نفوذ می‌کرد و کمتر کسی در آن شرایط از خانه خود می‌زد بیرون، صحن هم به طرز کم سابقه‌ای خلوت بود، به #دالانی که بین صحن انقلاب و صحن #مسجد_گوهرشاد وجود دارد وارد شدم، متوجه جوانی با حدود 35 سال سن شدم که #چمدان مسافرتی نسبتا بزرگی در دست داشت و از یکی ـ دو نفر چیزی پرسید، ولی انگار آن‌ها نتوانستند جوابش را بدهند. به سوی من آمد و گفت: شب‌ بخیر آقا!
به #زبان_انگلیسی حرف می‌زد، آنهم با #لهجه‌ #آمریکایی رایج در کشور #کانادا ، وقتی به همان زبان و با خوشرویی جوابش را دادم، نفس راحتی کشید و گل از گلش شکفت. ادامه داد:
ـ ببخشید! آقای علی ‌بن موسی‌الرضا،کجا هستند؟ می‌خواهم ایشان را ببینم.
راستش را بخواهید حسابی جا خوردم. پرسیدم:
معذرت می‌خواهم، ممکن است خودتان را معرفی کنید؟
ـ من #دانشجوی_رشته‌_حقوق در #دانشگاه #تورنتوی کانادا هستم، اصالتاً #لبنانی_‌ام، ولی در کانادا #متولد شده‌ام و دینم «# مسیحیت » است.
ـ یعنی شما یک «مسیحی» هستید؟
ـ بله، یک #مسیحی_کاتولیک .
با تعجب پرسیدم:
ـ پس اینجا چه کار می‌کنید؟!
ـ #دعوت شده‌ام که آقای علی‌بن موسی‌الرضا(عليه السلام)را #ملاقات کنم -چه کسی شما را دعوت کرده است؟
- خود ایشان.
دیگر حسابی گیج شده بودم، با وجود آن همه سابقه‌ #تبلیغ دینی در داخل و خارج کشور، تا کنون نشنیده بودم که حضرت علی‌بن موسی‌الرضا(عليه السلام)شخصاً از کسی دعوت کرده باشد که به دیدارش بیاید، آن هم از یک جوان مسیحی کانادایی! ادامه دادم شما ایشان را دیده‌اید؟
ـ بله سه یا چهار بار.
این دیگر برایم باور کردنی نبود، از این رو پرسیدم:
یعنی شما با چشمان خودتان علی‌بن موسی‌الرضا(عليه السلام)را دیده‌اید؟!
ـ بله دیده‌ام، البته در عالم رویا.
ـ یعنی اگر الان او را ببینید می‌شناسید؟
ـ بله، البته.
موضوع دیگر خیلی جالب شده بود، از او خواهش کردم چند دقیقه‌ای وقتش را به من بدهد و با هم در کناری بنشینیم و صحبت کنیم، او هم قبول کرد، کم کم داشت هیجان بر من غلبه می‌کرد، ضربان قلبم تند‌تر شده بود، پرسیدم:
ممکن است نحوه‌ آشنا شدنتان با آقای علی‌بن موسی الرضا(عليه السلام)را از اول و به طور کامل برای من بیان کنید؟

ـ بله، البته.

بامــــاهمـــراه باشــید🌹

#کپی_مطالب_با_ذکر_صلوات_نثار_شهدا_آزاد

┄┅══❁🍃🌺🍃❁══┅┄
@Refighe_Shahidam313
┄┅══❁🍃🌺🍃❁══┅┄
تو بزن نغاره زن اسیر آهنگ توام...

به امامرضا بگو بدجوری دل تنگ توام...

دعوت یک زائر کانادایی توسط امامرضا

#واقعی
#داستان
#قسمت_اول

#کرامات_امام_رضا_از_زبان_بزرگان

#نویسنده_حجت_الاسلام_مهدی_انصاری

┄┅══❁🍃🌺🍃❁══┅┄
@Refighe_Shahidam313
┄┅══❁🍃🌺🍃❁══┅┄
#چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن

🔴 #قسمت_اول

#آقا_باید_بطلبه
.
.
زیاد فکر مذهب و این چیزها نبودم و بیشتر سرم تو کتاب و درس بود
.
اما خوب چند بار از تلوزیون حرم امام رضا رو دیده بودم و کنجکاو بودم یه بار از نزدیک ببینمش.
.
داشتم پله های دانشگاه رو بالا میرفتم که یه آگهی دیدم با عکس گنبد که روش زده بود:
.
اردوی زیارتی مشهد مقدس😊
.
چشم چهارتا شد😲
.
یکم جلوتر که رفتم دیدم زده
.
از طرف بسیج دانشجویی😕😕
.
اولش خوشحال شدم ولی تا خوندم از طرف بسیج یه جوری شدم😒
.
گفتم ولش کن بابا کی حال داره با اینا بره مشهد.😐
.
خودم بعدا میرم
.
معلوم نیست کجا میخوان ببرن و غذا چی بدن.😑
.
ولی تا غروب یه چیزی تو دلم تاپ تاپ میکرد.😕
.
ریحانه خانم برو شاید دیگه فرصت پیش نیاد.
.
بالاخره با هر زوری شده رفتم جلو در دفتر بسیج.
.
یه پسر ریشو تو اطاق بود و یه جعبه تو دستش
.
-سلام اقا..
.
-سلام خواهرم و سرشو پایین انداخت و مشغول جا به جایی جعبه ها شد..😶
.
-ببخشید میخواستم برای مشهد ثبت نام کنم.
.
-باید برید پایگاه خواهران ولی چون الان بسته هست اسمتون رو توی دفتر روی میز بنویسید به همراه کد دانشجوییتون بنده انتقال میدم..
.
-خوب نه!...میخواستم اول ببینم هزینش چجوریه...کی میبرین؟! چی بیارم با خودم؟!😯 .
-خواهرم اول باید قرعه کشی بشه اگه اسمتون در اومد بهتون میگیم..
.
-قرعه کشی دیگه چه مسخره بازیه...من حاضرم دو برابر بقیه پول بدم ولی همراتون بیام حتما.😏
.
-خواهرم نمیشه... در ضمن هزینه سفرم مجانیه.
.
-شما مثل اینکه اصلا براتون مهم نیست یه خانم داره باهاتون حرف میزنه...چرا در و دیوارو نگاه میکنید...اصلا یه دیقه واینمیستید ادم حرفشو بزنه..😑😤
.
-بفرمایید بنده گوش میدم.
.
-نه اصلا با شما حرفی ندارم...بگید رییستون بیاد..😏
.
-با اجازتون من فرمانده این پایگاه هستم...کاری بود در خدمتم..🙍
.
-بیچاره پایگاهی که شما فرماندشین😑😑😂
.
#ادامه_دارد
.
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
#کپی_با_ذکر_منبع_و_اسم_نویسنده
#منبع👇🏻
💟INsTa:mahdibani72



❀❀
@Refighe_Shahidam313
┄┅══❁🍃🌺🍃❁══┅┄
#رمان

#عاشقانه_مذهبی

#امین_هانیه

#قسمت_اول

#نویسنده #لیلی_سلطانی

👇👇👇👇👇👇👇👇
کپی با ذکر منبع و صلوات نثار شهدا آزاد



❀❀
@Refighe_Shahidam313
┄┅══❁🍃🌺🍃❁══┅┄