#رمان_واقعے #بہسوےاو ✨🌹قسمت چهل وهشتم
🚶وارد آسایشگاه شدیم رئیس آسایشگاه اومد استقبالمون. اول یه توضیح در مورد جانبازان داد بعد وارد سالن شدیم.
اتاق اول یه آقایی بود به نام مرتضی؛ آقامرتضی موج انفجار گرفته بود به قول معروف موجی بود.
😔یکی از بچه ها حواسش نبود کیفش افتاد زمین و صدای وحشتناکی بلند شد یهو آقامرتضی یاد جبهه افتاد از حرفاش معلوم شد
#شهید_حمید_باکری فرمانده اش بود.
🍃حمید حمیدجان به گوشی
مهدی جامونده
حمید پرستوها بال پرشون شکسته
حمید جان خط قیچی شده
پرستوها افتادن دست لاشخورا
😭وای خدایا آقامرتضی فکرمیکرد جزیره مجنونه...
🏃یهو یکی از بچه ها بدو رفت پرستار صدا کرد، بهش آرامبخش زدن.
اتاق دوم یه آقای بود به اسم عباس، عباس آقا از گردن قطع نخاع شده بود. تو همون اتاق یه آقای بود به اسم رضا
قطع نخاع از کمر،تو ۱۷سالگی جانباز شده بود و ازدواج نکرده؛ فرمانده اش
#حاج_ابراهیم_همت بود.
👌یه ذره برامون از جبهه و جنگ گفت. همزمان با اتمام حرفای حاج رضا تایم ما تموم شد ازشون خداحافظی کردیم.
🚗سوار ماشین شدیم، تو ماشین خوابم برد و...
ادامه دارد...
#رمان_واقعی #به_سوی_او #رمان @Refighe_Shahidam313