#طنز_جبهه😉😄#سلامتی_خدای_مهربان_صلوات🤲فرمانده فقط می گفت:
«نه! یکی باید بماند و از چادرها
⛺️ مراقبت کند
بمان بعداً می برمت!»
عباس ریزه گفت: «تو این همه آدم من باید بمانم و سماق بمکم!»
😏وقتی دید نمیتونه دل فرمانده را نرم کند مظلومانه دست به آسمان بلند کرد
🤲 و نالید: « ای خدا تو یک کاری کن. بابا منم بندت هستم!»
😔 چند لحظه ای مناجات کرد.
حالا بچه ها دیگر دورادور حواس شان به او بود
🧐عباس ریزه یک هو دستانش پایین آمد.
رفت طرف منبع آب
🚰 و وضو گرفت.
همه حتی فرمانده تعجب کردند
😳عباس ریزه وضو ساخت و رفت به چادر.
دل فرمانده لرزید
💓فکری شد که عباس حتماً رفته نماز بخواند
📿 و راز و نیاز کند.
وسوسه رهایش نکرد.
آرام و آهسته با سر قدم های بی صدا در حالیکه چند نفر دیگر هم همراهی اش می کردند به سوی چادر
⛺️ رفت.
اما وقتی کناره چادر را کنار زده
و دید که عباس ریزه دراز کشیده و خوابیده
😴 غرق حیرت شد
😦پوتین هایش را کند و رفت تو
فرمانده صداش کرد: «هی عباس ریزه … خوابیدی؟ پس واسه چی وضو گرفتی؟»
🤔عباس غلتید و رو برگرداند و با صدای خفه گفت: «خواستم حالش را بگیرم!»
فرمانده با چشمانی گرد شده گفت:
«حال کی را؟»
😧عباس یک هو مثل اسپندی که روی آتش
🔥 افتاده باشد
از جا جهید و نعره زد
😫: «حال خدا را. مگر او حال مرا نگرفته!؟
چند ماهه نماز شب می خونم و دعا
میکنم که بتونم تو عملیات شرکت کنم. حالا که موقعش رسیده حالمو میگیره و جا میمونم.
منم تصمیم گرفتم وضو بگیرم و بعد بیام بخوابم. یک به یک!»
🤭🤐فرمانده چند لحظه با حیرت به عباس نگاه کرد.
بعد برگشت طرف بچه ها که به زور جلوی خنده شان را گرفته بودند
🤢 و سرخ و سفید می شدند
🤐یک هو فرمانده زد زیر خنده
😄 و گفت: «تو آدم نمیشی.
یا الله آماده شو بریم.»
عباس شادمان پرید هوا
😍 و بعد رو به آسمان گفت: «خیلی نوکرتم خدا.
الان که وقت رفتنه، عمری موند تو خط مقدم نماز شکر می خونم تا بدهکار نباشم!»
بین خنده بچه ها عباس آماده شد و دوید به سوی ماشین هایی که آماده حرکت بودند و فریاد زد:
«
سلامتی خدای مهربان صلوات!»
😍@Refighe_Shahidam313