#رمان_واقعے #بہسوےاو ✨🌹#قسمت_بیستم👤زینب : حنانه میای بریم مشهد؟
-آره عزیزم؛ زینب...
+جانم
-میگم میشه
#قم هم بریم؟
+إه من فکر میکردم تو زیاد ائمه را نمیشناسی
-دقیقا درست فکر کردی
⚠️+خوب پس تو چطور میدونی قم زیارتگاه خاصی داره؟
-دیشب خوابشو دیدم
+ای جانم عزیزم
-کی میریم؟
+پس فردا ۶ صبح
-زینب میای خونه من قبل سفرمون از امام رضا (ع) و حضرت معصومه (س) بگی
+آره حتما عزیزم
🌹زینب که اومد براش شربت بردم اونم شروع کرد به توضیح دادن
+حنانه جون
#امام_رضا (ع) را تحت فشار قرار دادن و ایشونم برای حفظ جان
#خاندان و بالاخص
#اسلام از
#مدینه #تبعید میشن
#مشهد ایران و تو غربت با سم مسموم میشن.
😔😔از اونجا که تو این خاندان محبت خواهر و برادری ریشه دارد حضرت معصومه (س) به شوق دیدار برادر به ایران میان که بیمار میشن و در قم دفن میشن.
😔حنانه خفقان عصر امام موسی کاظم (ع) خیلی شدید بوده به طوری که کمتر فرزندان دختر امام ازدواج کرده بودن.
روز
#ولادت_فاطمه_معصومه (س) روز دختره. حنانه...
-جانم
+میگم بیا عضو
#پایگاه_بسیج بشو
-یعنی امثال منم میتونن عضو بشن
+وا تو چته مگه، همه میتونن عضو بشن.
💠فردای اونروز زینب منو برد پایگاه عضو کرد.
بعد اون سفر
#شلمچه و تغییر عقایدم خیلی تنها شده بودم؛
خانوادم، دوستام تنهام گذاشتن.
الان واقعا به دوستای امثال زینب احتیاج داشتم.
🌙شب چمدانم بستم البته خیلی ذوق داشتم آخه من همش یا
#ترکیه و
#دبی بودم یا تو ایران
#کیش و
#شمال.
#ادامه_دارد...
💠تمام اسامی بجز
#حنانه و
#شهیدهمت مستعار میباشد و تمام روایت
#واقعی هست.
🦋👇🏻🦋👇🏻🦋👇🏻🦋@Refighe_Shahidam313