#همرزم_شهید: یک روز برای تهیه مواد غذایی به #دمشق#محله_ی_زینبیه رفتیم . آنجا بر خلاف اسمش #خانم های #بی_حجابی زیادی دارد، وقتی #حسین این وضعیت را دید گفت من نمیام، خودت خرید کن بعد بیا باهم می بریم داخل ماشین. وقتی خرید کردم و برگشتم دیدم حسین داخل ماشین نیست. تعجب کردم، قراربود داخل ماشین باشد تا من برگردم، چند ساعت همان محل را گشتم ولی اثری از حسین نبود. تصمیم گرفتم خودم تنها بروم، به دلیل مسائل امنیتی نباید خیلی در آن #منطقه صبر کنیم. داخل ماشین که شدم دیدم حسین #کف_ماشین نشسته و سر خود را روی صندلی های ماشین گذاشته، تعجب کردم، گفتم چرا اینطور نشسته ای؟ گفت: رفت و آمد خانم های بدحجاب زیاد است، ترسیدم چشمم بیفتد و از شهادت دور شوم. #کپی_مطالب_با_ذکر_صلوات_نثار_شهدا_آزاد
به #احتمال زیاد #جنازه من برنمیگردد و ممکن است اگر برگشت، سر نداشته باشم. فقط #دعا کن که از #امام_حسین علیهالسلام جلو نیفتم. اگر #شهید شدم و راضی بودی، آن کفنی را که از #مکه برای خودت آوردهای و با آب #زمزم شستوشویش دادهای، به تنم بپوشان و #شال_سبزی را که از #سوریه آوردهای به گردنم بیاویز. #گریه نکن و اگر گریه کردی جلوی چشم دیگران نباشد. در تنهایی هر چه خواستی گریه کن.»
ولی اسم #محمد را در بسج نمینوشتند و میگفتند سناش کم است. خودم دستش را گرفتم و به پایگاه بسیج رفتم. گفتم: حالا یک بچهای هم میخواهد #پناهنده#اسلام شود، شما نگذارید. ⁉️
دوست دارید ما مادرها بچههایمان را توی #بغل بگیریم؟ پس چه کسی از این #مملکت#مواظبت کند؟ اصرار کردم. قبول نمیکردند. گفتم: #امام_حسین علیهالسلام هم زن و بچهاش را به #کربلا برد و #فداکاری کرد. حالا شما این پسر #نوجوان را قبول نمیکنید، روز #قیامت جواب #سید_الشهدا علیهالسلام را چه خواهید داد؟ به هر زحمت و زوری بود، اسم او را در پایگاه #بسیج_مسجد_المهدی_قم نوشتند. تقریبا 13 ساله بود که پایش به جبهه باز شد. در حالی که پدرش هم از پنج سال قبل در جبهه خدمت میکرد.»