#قسمت_چهلم #قسمت_آخر.
#به_نام_خدای_مهدی.
#چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن .
🔴حتما ادامه ی داستان رو توی دو تا کامنت اول این پست بخونید...چون بعضیا روزهای قبل نخوندم دوباره تاکید کردم
🔴.
.
#قسمت_چهلم . -حرفهاش بهش ارامش میداد...نمیدونستم چی بگم..فقط گوش میکردم.
.
.
-خوب ریحانه خانم...شما سوالی ندارید که بپرسین؟!
.
-نه آقا سید
😶.
-اما من یه حرفهایی دارم
😔.
-بفرمایید
😯.
-میخواستم بگم یه ادم نظراتش شاید با گذشت زمان تغییر کنه
😔شاید تفکرش به یه چیز عوض بشه
😔شاید یه کسی یا چیزی رو که قبلا دوست داشت دیگه دوست نداشته باشه
😔به نظرم باید به همچین ادمی حق داد
😔.
-این حرفها یعنی چی آقا سید؟!
😢.
-یعنی که
😕....چطور بگم اخه..
😔.
-چیو چطور بگید
😢😢.
-میدونید شما حق دارید با خونواده و کنار خونوادتون زندگی کنین..راستیتش من هم نظرم نسبت به شما...
😕.
اینجا که رسید اشکام بی اختیار جاری شد
😢😢.
-راستیتش من هم نظرم نسبت به شما همون نظر سابقه و دوستتون دارم
😄😄اخییشش از اشکاتون معلوم شد شما هم دوستم دارید
😂😂.
-خیلی بد هستین !
😑😑.
-خواهش میکنم...خوبی از خودتونه
😊.
-به قول خودتون لا اله الاالله
😐.
-خوب بهتره خانواده ها رو بیشتر منتظر نزاریم...شما هم اشکاتونو پاک کنین فک میکنن اینجا پیاز پوست کندیما...بریم بیرون ؟!
😯.
-بله بفرمایین
😐.
-فقط زهرا رو صدا کنین بیاد کمکم کنه که بیام...
.
-اگه اجازه بدین خودم کمکتون میکنم
😊😊.
و اروم ویلچر اقا سید رو هل دادن و به سمت خانواده ها رفتیم...مادر اقا سید با دیدن این صحنه بی اختیار شروع به دست زدن کرد و مامان منم یه لبخندی روی لبش نشست
☺اونشب قرار عقد رو گذاشتیم و یه روز بی سر و صدا و هیچ جشن گرفتنی رفتیم محضر ومراسم عقد رو برگزار کردیم...پدر اقا سید یه خونه کوچیک برامون خرید و با پول عروسی هم چون من گواهینامه داشتم یه ماشین معمولی خریدیم...
.
.
🔴یک ماه پس از عقد...
.
-ریحانه جان
.
-جانم آقایی
.
-خانمی دلم خیلی برا امام رضا تنگ شده.
😔..همسفرمون میشی یه سفر بریم؟!
😕.
-شما هرجا بخوای بری ما در رکابتیم فرمانده
😊.
-اخه چه قدر یه نفر میتونه خانم باشه
😊😊حالا با هواپیما بریم یا قطار؟!
.
-هیچکدوم
😉.
-یعنی چی؟!با اتوبوس بریم؟!
😯.
-نوچچچ
😌....من خودم میخوام راننده آقای فرمانده بشم
😊.
-ریحانه نه ها
😯...راه طولانیه خسته میشی...
.
-هرجا خسته شدیم میزنیم بغل استراحت میکنیم...
😏.
-لا اله الا الله...میدونم الان هرچی بگم شما یه جواب میخوای بیاری...بریم به امید خدا...داعش نتونست مارو بکشه ببینم شما چیکار میکنی؟!
😂😂اماده سفر شدیم و به سمت مشهد حرکت کردیم...
تمام جاده برام انگار ورق خوردن یه خاطره شیرین بود
😊😊 تو ماشین نشسته بودیم و من پشت فرمون و داشتیم اولین سفر دونفره با ماشین خودمونو تجربه می کردیم
😊-ریحانه جان چرا از این جاده میری
😯جاده اصلی خلوته که
😐.
-کار دارم
😊.
-لا اله الا الله...اخه اینجا چیکار داری؟!
.
-صبر داشته باش دیگه
😐راستی آقایی؟!
.
-جانم ریحانه بانو؟؟
.
-اون مسجده کجا بود دقیقا ؟!
😕.
-کدوم مسجد؟!
😯.
-همون مسجده که اونروز وایساده بودیم برای نماز درش بسته بودا...
😕.
-اها...اها...یکم جلوتره...حالا اونجا چیکار داری؟؟
😉.
-اخه اونجا اولین جایی بود پی بردم شما چه قدر خوبی
😃😃.
-امان از دست شما بانو
😃😃.
-ریحانه جان؟ -جان ریحانه
😊 -اونموقع ها یه اهنگی داشتی
😆😆نداری الان؟
😂.
-ااااا سید
😑.
-خوب چیه مگه..چی میگفت اهنگه ؟!؟
😌اها اها خوشگلا باید برقصن
😂😂.
-سید؟!
😑😑.
-باشه باشه...ما تسلیم...
😄😄.
ریحانه ؟!
.
-جان دل
😊.
-ممنون که هستی
😊😊.
جلوی مسجد ترمز کردم و پیاده شدم و به سیدم کمک کردم رو ویلچرش بشینه...و رفتیم سمت مسجد...
.
-اااا ریحانه انگار بازم درش قفله
😯.
-چه بهتر مثل اون موقع بیرون نماز میخونیم...
😊.
-اخه الان وقت اذان نیست که
😐.
-دو رکعت نماز شکر میخوام بخونم...
.
-ریحانه همه چی مثل اون موقع به جز من و تو...اون موقع من دو تا پا داشتم که الان ندارم...ولی الان شما دوتا بال داری داری که اونموقع نداری...
.
ریحانه جان الان میفهمم که تو فرشته ای
😊😊.
#تمام #سید_مهدی_بنی_هاشمیممنونم از نگاه همه دوستان که این چهل روز تحمل کردن اولین تجربه ی داستان نویسی مارو
🙏🙏.
🔴یه توضیحاتی درباره داستان تو پست بعدی میزارم ان شا الله...
#سید_مهدی_بنی_هاشمی #کپی_با_ذکر_منبع_و_اسم_نویسنده منبع
👇🏻Instagram:mahdibani72
💌 بامــــاهمـــراه باشــید
🌹┄┅══❁
🍃🌺🍃❁══┅┄
@Refighe_Shahidam313┄┅══❁
🍃🌺🍃❁══┅┄