رفیق شهیدم

#به_سوی_‌او
Канал
Логотип телеграм канала رفیق شهیدم
@Refighe_Shahidam313Продвигать
573
подписчика
12,7 тыс.
фото
11,3 тыс.
видео
1,69 тыс.
ссылок
دلبسته‌دنیا‌که‌عاشق‌شهادت‌نمیشود🥀 رَفیقِ‌شهیدم‌یه‌دورهمیه‌خودمونیه خوش‌اومدی‌رفیق🤝🫀🥀 تاسیس²¹/⁰²/¹³⁹⁸ کپی‌آزاد‌✌صلوات‌هدیه‌کردی‌چه‌بهتر📿✌️ کانال‌ایتامون‌ 👇 https://eitaa.com/joinchat/3755868179C7a5148bdd4 خادمین 👇 @Someone_is_alive @Mortezarezaey57
#رمان_واقعے
#بہ‌سوے‌او

🌹قسمت شصت وپنج

🔰رفتم #سپاه قسمت فرهنگی ثبت نام کردم، گفتن زمان شروع کلاسها را خودمون اطلاع میدیم بهتون.

سه هفته بعد کلاسها ‌شروع شد، استاد که از روایتگری منطقه جنوب بهمون آموزش میداد #حاج_حسین_یکتا بود.

🍃بچه ها برای روایتگری باید مساحت منطقه را بدونید عملیاتهای مهم اون منطقه فرمانده های که تو اون منطقه شهید شدن، تاریخ عملیات، تعداد شهدای عملیات ها، تعداد اینکه دشمن چقدر تلفات داده. اما چقدر مهمات از دشمن گرفتیم

🔰از منطقه اروند شروع شد
#شهید_مهدی_باکری اینجا جا مونده

🌷خواهر شهید باکری :
ما سه تا برادر داشتیم
علی آقا رو ساواک دستگیر کرد زیر شکنجه شهید شد، پیکرشو بهمون ندادن
حمیدآقا راهم که آقامهدی جاگذاشت مجنون، خود آقا مهدی روهم اروند برد

😔یه مزار از سه برادرم نیست تو دنیایی به این بزرگی...

#رمان #رمان_واقعی #به_سوی_او

#رفیق_شهیدم
🕊🌸 رفیق شهیدم
🆔 @Refighe_Shahidam313
-┄┅═✼✿‍✵✿‍✵✿‍✼═┅┄-
#رمان_واقعے
#بہ‌سوے‌او

🌹قسمت شصت وچهار

🔹از کربلا که برگشتم یه دوسه روزی موندم خونه تا بچه های حوزه و بسیج اومدن خونه دیدنم

😔از حوزه انصراف دادم چون حوادث سال ۹۲ روح و روانم را داغون کرده بود

بعداز چندروز برگشتم پایگاه یه اطلاعیه نظرم جلب کرد...

#سپاه میخواست از بسیجی ها نیرو جذب کنه برای دوره روایتگری شهدا. باید میرفتیم سپاه قسمت فرهنگی ثبت نام میکردیم. اومدم از پایگاه برم بیرون
که لیلا وارد شد

-سلام
+برفرض علیک
-وا این چه وضع حرف زدنه 😒
+هوی روانی چرا اومدی از حوزه انصراف دادی؟

-لیلا داغونم چطوری درس بخونم؟😔😔
+بمیرم برات
-إه خدا نکنه
+کجا میری؟

🍃-سپاه ثبت نام دوره روایتگری
+اوهوم

-تو نمیای؟
+نه آخه به مهدی نگفتم
-باشه پس من برم فعلا یاعلی
+عزیزم مراقب خودت باش یاعلی

#رمان #رمان_واقعی #به_سوی_او

#رفیق_شهیدم
🕊🌸 رفیق شهیدم
🆔 @Refighe_Shahidam313
-┄┅═✼✿‍✵✿‍✵✿‍✼═┅┄-
#رمان_واقعے
#بہ‌سوے‌او

🌹قسمت شصت وسه

برگشتم بین الحرمین تو حس و حال خودم بودم دوست داشتم حاجی باز بیاد اما نیومد 😔

🍃❤️روبروم گنبد اباعبدالله الحسین (ع) بود و پشت سرم گنبد علمدارش ابوالفضل العباس (ع)

😭اشکام خود به خود جاری شد

رو به ضریح امام حسین (ع) گفتم میدونم حس و حال من مثل بقیه زائرینت نیست 😔

میدونم شاید این حرفم گناه باشه
اما من بیشتر از شما، شهدای جنوب ایران را دوست دارم، اما ازتون میخام کمکم کنید همیشه تو راهشون بمونم.

🌟سرمو بلند کردم که #زیارت_عاشورا بخونم چشمم افتاد به جانبازی که یه دستش قطع شده بود.

یاد #شلمچه یاد #هور در دلم زنده شد،

رضا 😭
حاج ابراهیم همت

زمانی که نگاه خیره من را روی خودش دید با خانمش بهم نزدیک شدن و یه ظرف غذای نذری بهم دادن.

😋وای تو عمرم غذا به این خوشمزه ای نخورده بودم.

وقتی برگشتم با تحول عظیم خانواده روبرو شدم

🍃نماز میخوندن، محجبه شدن خواهرم و مامانم دیگه پارتی رفتن ممنوع شده بود.

🔰همش سه ماه تا پایان سال ۹۲مونده سالی که برای من به شدت زهر و تلخ بود

-شهادت رضا
-ورشکستگی بابا
و....

#رمان #رمان_واقعی #به_سوی_او

#رفیق_شهیدم
🕊🌸 رفیق شهیدم
🆔 @Refighe_Shahidam313
-┄┅═✼✿‍✵✿‍✵✿‍✼═┅┄-
#رمان_واقعے
#بہ‌سوے‌او

🌹قسمت شصت ودو

😳بابا و مامان رضا اومدن خونمون میخواستن منو بفرستن کربلا...

من 😧
کربلا؟؟؟

من از کربلا هیچی نمیدونستم اصلا کربلا دوست نداشتم اما چون مامان و بابای رضا بودن نمیتونستم ردش کنم. بعداز جریان شفا گرفتن بابا خانواده ام تقریبا به من نزدیک شدن

🍃فردا تاریخ سفرم هیچ ذوق و شوقی نداشتم

✈️هوایی رفتم اول نجف بعد کربلا، تو نجف هیچ جا نرفتم حتی حرم خود حضرت علی (ع) دیگه بقیه جاها که اصلا نرفتم میرفتم پایین رستوران غذا میخوردم میومدم بالا.

تا رفتیم کربلا
دوروز اول که هیچ جا نرفتم روز آخر پاشدم رفتم بیرون.

🌊رود فرات دیدم هیچ حسی بهم نداد یهو به خودم اومدم دیدم بین الحرمینم 😭

مات و مبهوت به دوتا گنبد طلایی نگاه میکردم...

یهو حاجی اون وسط دیدم راه افتادم دنبالش وقتی به خودم اومدم که حاج ابراهیم رفته بود. زمانی بود که روبروی ضریح شش گوشه اباعبدالله الحسین بودم.

وقتی فهمیدم امروز روز آخری که کربلام دلم شکست دیگه نرفتم هتل برگشتم رفتم حرم حضرت ابوالفضل(ع)، تا نماز مغرب حرم حضرت ابوالفضل(ع) بودم.

🔹مجبور بودم برگردم هتل یه چیزی بخورم تا توان موندن حرم داشته باشم، شام که خوردم سریع برگشتم بین الحرمین...


#رمان_واقعی #رمان #به_سوی_او
#رمان_واقعے
#بہ‌سوے‌او

🌹قسمت شصت ودو

😳بابا و مامان رضا اومدن خونمون میخواستن منو بفرستن کربلا...

من 😧
کربلا؟؟؟

من از کربلا هیچی نمیدونستم اصلا کربلا دوست نداشتم اما چون مامان و بابای رضا بودن نمیتونستم ردش کنم. بعداز جریان شفا گرفتن بابا خانواده ام تقریبا به من نزدیک شدن

🍃فردا تاریخ سفرم هیچ ذوق و شوقی نداشتم

✈️هوایی رفتم اول نجف بعد کربلا، تو نجف هیچ جا نرفتم حتی حرم خود حضرت علی (ع) دیگه بقیه جاها که اصلا نرفتم میرفتم پایین رستوران غذا میخوردم میومدم بالا.

تا رفتیم کربلا
دوروز اول که هیچ جا نرفتم روز آخر پاشدم رفتم بیرون.

🌊رود فرات دیدم هیچ حسی بهم نداد یهو به خودم اومدم دیدم بین الحرمینم 😭

مات و مبهوت به دوتا گنبد طلایی نگاه میکردم...

یهو حاجی اون وسط دیدم راه افتادم دنبالش وقتی به خودم اومدم که حاج ابراهیم رفته بود. زمانی بود که روبروی ضریح شش گوشه اباعبدالله الحسین بودم.

وقتی فهمیدم امروز روز آخری که کربلام دلم شکست دیگه نرفتم هتل برگشتم رفتم حرم حضرت ابوالفضل(ع)، تا نماز مغرب حرم حضرت ابوالفضل(ع) بودم.

🔹مجبور بودم برگردم هتل یه چیزی بخورم تا توان موندن حرم داشته باشم، شام که خوردم سریع برگشتم بین الحرمین...

#رمان #رمان_واقعی #به_سوی_او

#رفیق_شهیدم
🕊🌸 رفیق شهیدم
🆔 @Refighe_Shahidam313
-┄┅═✼✿‍✵✿‍✵✿‍✼═┅┄-
#رمان_واقعے
#بہ‌سوے‌او

🌹قسمت شصت ویک

-آقای دکتر چی شد؟
+تا جایی که به ما مربوط میشد انجام شده بقیه اش توکل بخدا دعا کنید براش

😔باتمام اختلاف نظرها اما پدرم بود رفتم مزار شهدا رفتم مزار رضا

-رضا هیچکس رو ندارم جز بابا پیش حاجی ضمانت کن بابام نره و حالش بهتر شه

🔰‌‌عصری برگشتم بیمارستان بابا به هوش اومده بود اما همون روز تو ادرارش خون بود دکترا سریع ازش آزمایش گرفتن، دوروز بعد جواب آزمایشا اومد.

بدبختیام کم نبود این یکی هم بهش اضافه شد بابا سرطان مثانه داشت اونم از نوعی بدخیم.

🍃🌹یاحسین غریب
متوسل شدم بازم به #حاج_ابراهیم_همت

بابا تو بخش ویژه بود ما نمیتونستیم پیشش باشیم رفتیم خونه نصف شب صدای جیغای مامان مارو ب سمت خودش کشوند

-مامان چی شده چرا جیغ میکشی؟
+حنانه حنانه اون عکس تو اتاقت کیه؟
-شهید همت چطور

😭+تو یه بیابون بودم یه آقایی لباس نظامی پوشیده بود گفت شفای شوهرتو خدا داده اما باید به دین عمل کنید

❤️بابا خوب شد برگشت خونه همه اموال فروخته شد اما ما افسردگی گرفتیم.

🏘دوتا خونه کنار هم اجاره کردیم اما خوب دیگه همه مال و منال بابا رفت.

#رمان #رمان_واقعی #به_سوی_او

#رفیق_شهیدم
🕊🌸 رفیق شهیدم
🆔 @Refighe_Shahidam313
-┄┅═✼✿‍✵✿‍✵✿‍✼═┅┄-
#رمان_واقعے
#بہ‌سوے‌او

🌹قسمت پنجاه وهشت

-رضا رضا چی شدی

دستش رو قلبش بود هیچ حرفی هم نمیزد

رضااااااا
رضااااااا
رضااااااا
توروخدا جواب بده 😭
جای نبود که زنگ بزنیم اورژانس
با ماشین شخصی خودمون بردیمش اهواز

🏃دویدم داخل، خانم توروخدا حال همسرم خوب نیست.

👤پرستار اومد، اونم داد زد خانم رفیعی دکتر محمدی پیچ کن.

🚐سریع انتقالش دادن خط رو دستگاهها خیلی پایین میشد ۲۰۰ سی سی شوک، هی این شوکها بیشتر میشد
اما رضا چشماش باز نکرد...
جیغ دستگاه بلند شدو رضا برا همیشه جسمش رفت 😭

🕊باورم نمیشد رضا رفت و من تنها شدم...

پیکر پاکش را با آمبولانس انتقال دادیم تهران. از روزی تلخ و سخت فقط یه فیلم تار یادمه
ضجه ها و جیغ های من
تشییع رضا رو دوش مردم درحالی که من تو بیمارستان بودم😔

🏴تا هفتم بیمارستان بستری بودم بعدش اومدم خونه در اتاق بستم تا چهلم همین بود کارم.

😒باهاش لج کرده بودم سر خاکش نمیرفتم

دو روز بعداز چهلم رفتم مزارش، با گریه شروع کردم به حرف زدن :

تو که میدونستی من دیگه هیچکسی رو نداشتم، پدرم مادرم همه کسم تو بودی؛ چراااا رفتی، چراااا، چرا تنها گذاشتی....

ادامه دارد...
#رمان #رمان_واقعی #به_سوی_او
🦋👇🏻🦋👇🏻🦋👇🏻🦋
@Refighe_Shahidam313
رفیق شهیدم
#رمان_واقعے #بہ‌سوے‌او 🌹قسمت پنجاه وشش 🚐آمبولانس که اومد سریع به رضا کپسول اکسیژن وصل کردن و گفتن باید سریع منتقل بشن بیمارستان تا رسیدن به بیمارستان نیم ساعتی طول کشید، نیم ساعتی که به من پنجاه هزار ساعت گذشت 😔 انقدر هول شده بودیم که با دمپایی و کفش…
#رمان_واقعے
#بہ‌سوے‌او

🌹قسمت پنجاه وهفت

🚗با ماشین شخصی رفتیم جنوب. اول دوکوهه. انقدر خوشحال بودم کنار رضا اومدم جنوب

دوکوهه، طلائیه، فکه... #طلائیه رو خیلی دوست داشتیم

🌹 رضا :حنانه قدر خودت بدون تو نظر کرده حاج ابراهیمی، یه روز من نبودم تو رو به همین شهدا ثابت قدم باش.

-رضا این حرفا چیه میخوای منو تنها بذاری؟

+به هرحال من جانبازم باید با واقعیت کنار بیایم
-باشه این واقعیت نگو خواهشا

❤️بعداز #طلائیه رفتیم #شلمچه

خوب من به نظر خودم نظرکردم شلمچه، ایستادم نماز تا سلام نماز گفتم برگشتم دیدم رضا دستش رو قلبش 😱

ادامه دارد..

#رمان #رمان_واقعی #به_سوی_او

@Refighe_Shahidam313
#رمان_واقعے
#بہ‌سوے‌او

🌹قسمت پنجاه وشش

🚐آمبولانس که اومد سریع به رضا کپسول اکسیژن وصل کردن و گفتن باید سریع منتقل بشن بیمارستان تا رسیدن به بیمارستان نیم ساعتی طول کشید، نیم ساعتی که به من پنجاه هزار ساعت گذشت 😔

انقدر هول شده بودیم که با دمپایی و کفش لنگه به لنگه رفتیم بیمارستان.

👤دکتر گفت بخاطر شوکی بهش وارد شده فعلا باید یکی و دو هفته ای تو بیمارستان باشه.

اون دوهفته من یه پام بیمارستان بود یه پام مزار شهدا

😭❤️خدا صدای راز و نیازام شنید و بعد از دوهفته رضا از بیمارستان مرخص شد.

خیلی خوشحال بودم فکر میکردم سالیان سال این زندگی ادامه داره؛ اما طول زندگی ما خیلی کوتاه بود...

🌹رضا که از بیمارستان مرخص شد یه چندروزی استراحت کرد یه ذره که حالش خوب شد پیشنهاد داد بریم #شلمچه

🚗منو رضا مامان بابا راهی سرزمین عشق شدیم...

ادامه دارد...
#رمان #رمان_واقعی #به_سوی_او

#رفیق_شهیدم
🕊🌸 رفیق شهیدم
🆔 @Refighe_Shahidam313
┄┅═✼✿‍✵✿‍✵✿‍✼═┅┄
رفیق شهیدم
#رمان_واقعے #بہ‌سوے‌او 🌹قسمت پنجاه وچهار 🚗بالاخره با ترافیک تهران تا برسم خون حاجی اینا یکی، دوساعتی طول کشید. مامان بابای رضا خیلی مهربون بودن انگار خونه ی خودمم راحت بودم، مامان و باباش بعداز یه ساعت رفتن تو حیاط کباب بزنن. 🍇رضا داشت انگور میخورد،…
#رمان_واقعے
#بہ‌سوے‌او

🌹قسمت پنجاه وپنج

😔از خونه که بیرونم کردن برگشتم خونه خودم. یک هفته بعد رضا و مادر و پدرش اومدن خواستگاریم.

💍با ۱۴سکه و یه سفر جنوب به عقدش دراومدم.

خونه مجردیم به اسم خودم بود، خونه فروختم و جهیزیه خریدم البته رضا نمیذاشت اما من کار خودم کردم و خونه فروختم و جهیزیه آماده کردم.

🌹رضا نذاشت من مراقبش بشم بازم پرستارا میومدن مراقبش البته خیلی این موضوع اذیتم میکرد.

رضا داشت نماز میخوند ۵ روز زندگی مشترکمون شروع شده بود.

🍛قیمه گذاشته بودم آخه رضا خیلی دوست داشت.

-رضا جان رضا جان بیا نهار جناب همسر

😱بیست دقیقه گذشت صدای نیومد خودم پاشدم برم تو اتاق خواب بهش سر بزنم دیدم سر سجده اس نشستم کنارش.

-رضا جان نمیخوای تمومش کنی نمازتو آقا؟

هیچ جوابی نداد، ترسیدم دستم گذشتم روی دستش یخ یخ بود.

😭با جیغ و ترس رفتم بالا ماااااامااااان رضا یخ یخه تو رو خدا بیاید

مامان: یاحسین حاج حسین بدو

🚐مامان و بابا که اومدن سریع زنگ زدیم آمبولانس اومد

ادامه دارد...
#رمان #رمان_واقعی #به_سوی_او

#رفیق_شهیدم
🕊🌸 رفیق شهیدم
🆔 @Refighe_Shahidam313
┄┅═✼✿‍✵✿‍✵✿‍✼═┅┄
#رمان_واقعے
#بہ‌سوے‌او

🌹قسمت پنجاه ویک

🕊بعداز #شلمچه راهی طلای ناب جبهه های ایران #طلائیه شدیم.

طلائیه واقعا طلاست😔

🔰از کاروان جدا شدم رفتم سه راهی شهادت، چندسال پیش من اینجا اشکای یه پسرنوجوون ۱۵-۱۶ رو مسخره کردم

😍حالا تموم زندگیم شده بودن شهدا...

👌تا زمانی که ازشون دوری #حجاب و ریش و دوست داشتن شهید و اینکه پاتوقت مزار شهدا باشه مسخره میکنی؛ اما زمانی که خودت وارد این وادی بشی میفهمی چه جوریه این آدما نجات گرن...

میخوای بدونی چرا جوانی که ۳۰سال نیست تو دنیا نجات میده چون اون آدم نفسشو زیر پاش له کرده.

🌹اون جوان فقط فقط بنده خدا بوده، کاش همه جوونای کشورم دلداده شهدا بشن.

اون ۵ روز به سرعت گذشت ازشون خواستم حاج رضا زنگ بزنه.

یکی دو روزی هست از جنوب برگشتیم امتحان های میان ترم حوزه شروع شده بود. منو لیلا هم سخت درس میخوندیم تازه از حوزه خارج شده بودیم که گوشیم زنگ خورد

📲 -الو بفرمایید
+الو سلام خانم معروفی؟
-بله بفرمایید ببخشید شما؟
+رضا بخشی هستم

-إه حاج رضا شمایید خیلی وقته منتظرتونم
+نامه شما چندروز پیش دستم رسیده منم تماس گرفتم....

ادامه دارد...

#رمان #رمان_واقعی #به_سوی_او

@Refighe_Shahidam313
#رمان_واقعے
#بہ‌سوے‌او

🌹قسمت پنجاه

❤️😍عاشق #شلمچه و طلائیه بودم

💫ورودی شلمچه کفشامو درآوردم و تا خود یادمان شهدا پیاده با کاروان رفتیم صدای مداحی هم با دلم بازی میکرد و اشکام جاری میشد.

🎙راوی شروع کرد روایتگری بچه ها این شلمچه باید بشناسید چندسال پیش یه کاروان از شهر...اومدن جنوب

👌تو این کاروان یه دختر خانمی بود که اصلا به شهدا معتقد نبود تو همین شلمچه شروع کرد ب مسخره کردن شهدا

😔اما شب که از شلمچه رفت نصف شب گریه و زاری که منو ببرید شلمچه راوی ها میگن اون خانم توسط حاج ابراهیم همت برگشت و الان یه خانم محجبه است و عاشق و دلداده ی شهدا شده

-داستان من بود 😐

یکی از دخترای پشت سرمون: وای خوشبحالش المیرا فکرشو کن این دختره واقعا نظرکرده شهداست.

👥بچه ها حتی زینب و لیلا نمیدونستن چقدر من میترسم که پام بلرزه یا اینکه شهدا یه لحظه ولم کنن به حال خودم.

😔اگه حاج ابراهیم همت تنهام بذاره اگه بشم همون ترلان مست و غرق گناه چی؟

زینب: حنانه کجایی؟ پاشو بریم یه دور اطراف بزنیم نیم ساعت دیگه میخایم بریم طلائیه

ادامه دارد...
#رمان #رمان_واقعی #به_سوی_او
#رمان_واقعے
#بہ‌سوے‌او

🌹قسمت چهل ونهم

💫چشمام گرم شد انگار وارد یه دشت سرسبز شدم نزدیکم حاج ابراهیم همت و یه آقای که کنارش رو ویلچر بود نشسته.

یهو ماشین از روی یه دست انداز پرید و من سرم خورد به شیشه ماشین😐

بعداز چند ثانیه که هوشیار شد‌م به طرف سمیه برگشتم و گفتم : سمیه کاغذو خودکار پیشت هست

+آره

📃کاغذ و خودکار از سمیه گرفتم و خوابمو نوشتم دادم به پاسداری که همراهمون بود و گفتم بده به آقارضا همون جانباز سوم که قطع نخاع از کمر بود.

👌تو نامه ازشون خواسته بودم بامن تماس بگیرن. روزها از پس هم میگذشت، روزها به هفته ها و هفته ها به ماه تبدیل شدن.

👤منم درگیر درس حوزه، بسیج و...بودم اما همچنان منتظر زنگ آقارضا بودم.

🍃شش ماه شد و الان دو هفته مونده سال ۹۰جاشو به سال ۹۱ بده. منم مثل هرسال امسال هم میرم جنوب

🤔اما همه فکرم درگیر اون جانباز بود و همچنان منتظر زنگش.

فردا باید بریم جنوب

داستان زندگیمو شهدا نوشته بودن...

ادامه دارد...
#رمان #رمان_واقعی #به_سوی_او
#رمان_واقعے
#بہ‌سوے‌او

🌹قسمت چهل وهشتم

🚶وارد آسایشگاه شدیم رئیس آسایشگاه اومد استقبالمون. اول یه توضیح در مورد جانبازان داد بعد وارد سالن شدیم.

اتاق اول یه آقایی بود به نام مرتضی؛ آقامرتضی موج انفجار گرفته بود به قول معروف موجی بود.

😔یکی از بچه ها حواسش نبود کیفش افتاد زمین و صدای وحشتناکی بلند شد یهو آقامرتضی یاد جبهه افتاد از حرفاش معلوم شد #شهید_حمید_باکری فرمانده اش بود.

🍃حمید حمیدجان به گوشی
مهدی جامونده
حمید پرستوها بال پرشون شکسته
حمید جان خط قیچی شده
پرستوها افتادن دست لاشخورا

😭وای خدایا آقامرتضی فکرمیکرد جزیره مجنونه...

🏃یهو یکی از بچه ها بدو رفت پرستار صدا کرد، بهش آرامبخش زدن.

اتاق دوم یه آقای بود به اسم عباس، عباس آقا از گردن قطع نخاع شده بود. تو همون اتاق یه آقای بود به اسم رضا
قطع نخاع از کمر،تو ۱۷سالگی جانباز شده بود و ازدواج نکرده؛ فرمانده اش #حاج_ابراهیم_همت بود.

👌یه ذره برامون از جبهه و جنگ گفت. همزمان با اتمام حرفای حاج رضا تایم ما تموم شد ازشون خداحافظی کردیم.

🚗سوار ماشین شدیم، تو ماشین خوابم برد و...

ادامه دارد...
#رمان_واقعی #به_سوی_او #رمان
@Refighe_Shahidam313
#رمان_واقعے
#بہ‌سوے‌او

🌹قسمت چهل وهفتم

نیمه های شب بود جز یه دشت سبز هیچکس رو نمیدیدم. راه افتادم تا ببینم اینجایی که توشم کجاست.

😍وای خدایا چه درختهای قشنگی
چه شکوفه های خوشگلی، إه اون سمت انگار یکی هستن صداشون زدم ببخشید آقا

❤️سرشونو برگردوندن دیدم حاج ابراهیم همت هست و بغل دستشم یه آقای هست که روی ویلچر هست.

🎙صدای اذان تو دشت پیچید...

حاج ابراهیم : خواهر اذانه، یهو چشمام بازشد خدایا خواب بودم

😭گریم گرفت خدایا آقا ابراهیم همت همه جا میومد کمکم میکرد. گوشیمو برداشتم به زینب پیام دادم زینب من برای دیدار میام آسایشگاه.

+باشه عزیزم

روز پنجشنبه که رسید یه روسری زرد و نارنجی سرکردم، سرراهم به پایگاه با زینب یه دسته گل خیلی خوشگل خریدم.

👥ما که رسیدیم پایگاه اتوبوسم رسید، سوار شدیم ‌یه ساعت دیگه رسیدیم آسایشگاه...

ادامه دارد...
#رمان #رمان_واقعی #به_سوی_او
@Refighe_Shahidam313
#رمان_واقعے
#بہ‌سوے‌او

🌹قسمت چهل وششم

📲شماره خونه لیلا اینا رو گرفتم شوهرش گوشی برداشت و گفت بله بفرمایید.

-سلام آقامهدی خوب هستید؟ لیلاجان هست؟
+بله یه لحظه گوشی دستتون

لیلا: الو سلام حنانه جان خوبی؟
-سلام لیلا گلی من مدارکمو گرفتم
+إه خب میام دنبالت بریم ثبت نام
😒-لیلا! الان ساعت ۱۰-۱۱است تا برسی میشه ۲-۳ دیگه تایم نیست.

+ای بترکی که بچه مایه داری اون کله شهر میشینی
-خخخخ فردا بیا بریم
+خوبه گفتیا وگرنه یادم نبود😁😒

🔰فرداش منو لیلا رفتیم حوزه ثبت نام
بعدشم رفتیم پایگاه ثبت نام دیدار از #جانبازان

کلاسای حوزه شروع شده بود، درس حوزه خیلی سخت بود. روزا از پس هم میگذشت ما دوروز دیگه باید بریم آسایشگاه دیدار جانبازان.

⚠️شک دارم برم یانه. گوشیمو برداشتم شماره زینب گرفتم.

-سلام زینب خوبی؟
+مرسی تو خوبی حنانه جان؟
-مرسی زینب میگم میشه من نیام دیدار

+چرااااا
-حس میکنم لایق نیستم
+الله اکبر یعنی چی؟ نخیر نمیشه نیایی
خداحافظ

📵نذاشت حرف بزنم روسری و چادر معمولیم سر کردم جانمازم پهن کردم
دو رکعت نماز خوندم بعدش #زیارت_عاشورا

🌹روبرو عکس حاج ابراهیم همت گفتم : حاجی این حس لایق نبودن ازم دور کن

انگار نمیخواستم آروم بشم چادر معمولیم با چادرمشکی عوض کردم از خونه زدم بیرون تا ایستگاه مترو پیاده رفتم اونجا سوار مترو شدم تا بهشت زهرا.

💫مستقیم رفتم قطعه #سرداران_بی_پلاک

پیش شهیدگمنامی که همیشه میرفتم پیشش فقط گریه میکردم تا غروب مزار بودم.

💞نمازمو خوندم به سمت خونه حرکت کردم بدون خوردن شام رفتم بخوابم.

ادامه دارد...

#رمان #رمان_واقعی #به_سوی_او

@Refighe_Shahidam313
#رمان_واقعے
#بہ‌سوے‌او

🌹#قسمت_چهل_وپنجم

🚶تو راه خونه بودم که گوشیم زنگ خورد نگاه که کردم دیدم لیلاست.

-الو جانم لیلا، چیزی شده؟
+آره حنانه برای ثبت نام حضوری باید تا چهارشنبه بریم و مدارک تحصیلی هم لازمه

😳-هااااا مدرک تحصیلی ؟
+نه پس مدرک غیرتحصیلی
-لیلا من چطوری برم مدارکمو بگیرم

🚌+هیچی سوار یه وسیله نقلیه اعم از اتوبوس یا تاکسی میشی مقصدتو میگی
به مقصد که رسیدی پیاده میشی نازنینم

-یوخ بابا 😐
نادان میگم من اون موقعه خیلی بی #حجاب بودم
-حنانه بس کن، من به شخصه بهت افتخار میکنم حال تو مهمه نه گذشته ات

-روم نمیشه بخدا
+بس کن پرونده تو گرفتی زنگ بزن میام دنبالت

-باشه توکلت علی الله
+آفرین خانم گل منتظرتم فردا

😳خیلی استرس دارم فردا باید برم مدرسه خجالت میکشم.

ساعت ده صبح پاشدم حاضر شدم
کارت ملی برداشتم. نیم ساعت - یک ساعت بعد رسیدم مدرسه.

🔰پام گذاشتم داخل بسم الله الرحمن الرحیم گفتم رفتم داخل

فضای داخلی دبیرستان تغییر نکرده بود، در دفتر مدیریت دبیرستانو زدم رفتم داخل

مدیر : بفرمایید خانم
-سلام خانم
+سلام بفرمایید درخدمتم
-خانم اومدم پرونده تحصیلیمو بگیرم

+فامیلی شریفتون؟
-معروفی

😳مدیر با تعجب سرشو بلند کرد گفت حنانه معروفی

سرم انداختم پایین گفتم بله...

❤️+وای چقدر خوشحالم تغییر کردی اینم پروندت دخترم، برای کجا میخوای؟

-خانم حوزه شرکت کردم
+موفق باشی عزیزم خداحافظ

ادامه دارد..
#رمان #رمان_واقعی #به_سوی_او

@Refighe_Shahidam313
#رمان_واقعے
#بہ‌سوے‌او

🌹قسمت چهل وچهارم

🔰کلاس صالحین که تموم شد مسئول پایگاه اومد تو حلقه گفت : خواهرای که عضو گردان هستن هفته بعد پنجشنبه برنامه داریم

لیلا : حنانه بریم ثبت نام؟
-حالا میریم

غافل از آینده که این دیدار دومین اتفاقی که زندگیمو عوض میکنه

+حنانه فردا اعلام نتایج حوزه است
بیا خونه ما
-إه لیلا همش من بیام خونتون خب توام یه بار بیا

+حنانه جان خانواده ات از تیپ من خوششون نمیاد نمیخوام اذیت بشن تو ناهار بیا.
-نه مزاحمت نمیشم

+پاشو جمع کن تعارف معارف رو ناهار بیا دیگه، مهدی خونه نیست منم تنهام
-خوب خجالت میکشم

+برو بابا منتظرتما
-باشه باشه نزن
لیلا : نزدم خخخخ

🍱سر میز شام به خانواده ام گفتم : فردا جواب آزمون حوزه علمیه میاد

🌹بابا : از دستت خل میشیم امل بازی هات داره شدیدتر میشه

😔من فقط سکوت کردم.

بعداز نماز صبح تا ساعت ۹ خوابیدم. بعد از صبحونه حاضر شدم رفتم خونه لیلا. رفتم بالا با چادر بودم.

+حنانه چادرتو دربیار من برم لب تاپ بیارم مهدی جان رفته سرکار

-مهدی جان 😁😁😁

لیلا رفت لپ تاپ آورد مشخصاتمونو وارد کردیم وای جیغ جیغ

😍هردو قبول شده بودیم. تا عصر پیش لیلا بودم خیلی خوش گذشت...

ادامه دارد...

💠تمام اسامی بجز حنانه و شهدا مستعار میباشد وتمام روایات #واقعی هست
#رمان #رمان_واقعی #به_سوی_او

🦋👇🏻🦋👇🏻🦋👇🏻🦋
@Refighe_Shahidam313
#رمان_واقعے
#بہ‌سوے‌او

🌹 #قسمت_چهل_وسوم

🎙مراسم اختتامیه با روایتگری #حاج_حسین_یکتا تموم شد.

👌عالی بود

😢وقتی برگشتم خونه دیدم هیچکس خونه نیست. ساعت ۱۰شبِ، یعنی کجا رفتن

📋یه برگه رو در اتاقم بود دست خط پدرم بود نوشته بود رفته بودن پارتی😔

وارد اتاقم شدم چند تا از عکسای حاج ابراهیم همت تو اتاقم زده بودم روسریم باز کردم زدم به چوب لباسی داخل کمد.

نشستم رو تخت روبروی عکس با اشک گفتم داداش هوای خانوادمو داشته باش دست اونام را هم بگیر از گناه نجاتشون بده

ساعتم کوک کردم رو ساعت ۲:۳۰ برای نماز شب؛ هرزمانی دلم میگرفت #نماز_شب میخوندم.

دلم هوای شلمچه، طلائیه و حاج ابراهیم همت کرده بود. زیارت عاشورا خوندم بعدش خوابیدم.

ساعت دونیم از جیغای ساعت پاشدم برای نماز. برای وضو که رفتم فهمیدم هنوز خانواده ام برنگشتن😔

وضو گرفتم برگشتم اتاقم، قامت نماز شب بستم.

😍بنظرمن حال هوای آدم با نماز شب عوض میشه. بعد نماز همون جا کنار سجاده دراز کشیدم خوابم برد.

🍃خواب دیدم تو #طلائیه ام روضه بود انگار

زینب برام دست تکون داد : حنانه حنانه بیا اینجا
رفتم نشستم کنارش آروم گفتم : چه خبره؟

+حضرت آقا (رهبر) دارن میان طلائیه بچه ها میگن حاج ابراهیم همت و حاج ابراهیم هادی هم قراره بیان.
-وای خدایا 😭😭

❤️نیم ساعت نشد رهبر اومدن دیدم صف اول یه سری از شهدا نشسته بودن

آقا حرفهاشون تموم شد رفتن همه بچه ها جمع شدن دور شهدا منو زینبم رفتیم سمت حاج ابراهیم همت.

سرمو انداختم پایین که یهو حاجی گفت : خانم معروفی درسته من برادرتم اما نامحرمم بهتون هرزمان که میخواهید با بنده صحبت کنید روسری سر کنید.

💫یهو از خواب پریدم صدای اذان صبح تو اتاقم میومد

اشکام جاری شد 😭
خانم معروفی روسری کن 😭

دوباره وضو گرفتم برای نماز. از خواب به بعد هرزمان که میخوام با حاجی حرف بزنم روسری سر میکنم.

فردا حلقه صالحین دارم...

ادامه دارد...
#رمان #رمان_واقعی #به_سوی_او
@Refighe_Shahidam313
#رمان_واقعے
#بہ‌سوے‌او

🌹#قسمت_چهل_ودو

تایم شروع کلاسها ۸ صبح بود اما من باید ۶:۳۰ -۷ صبح از خونه میزدم بیرون تا به موقع برسم.

🚌با خط واحد رفتم پایگاه، بعد از نیم ساعت تا چهل پنج دقیقه بعد یه آقای پاسدار مسنی اومدن و شروع کردن به حرف زدن.

🍃🌹بسم رب الشهدا
خواهرای بزرگوار دوره ای که قراره بگذرونید دوره مقدماتی آموزش گردان ثارالله می باشد.

👌زمان دوره یک هفته است، در این دوره بزرگواران کار با اسلحه و رزمایش و رزم شب را آموزش میبینین.

👤خانم رفیعی اعلام کنید لطفا خواهران سوار اتوبوس ها بشن.

🚨درسته با خانواده ام اختلاف سلیقه و عقیده داشتم، اما خانواده ام بودن. زنگ زدم بهشون اطلاع دادم نیستم و دوره ام یه هفته طول میکشه.

😅وای شبا با بچه ها واقعا مثل جنازه میشدیم. شب سوم هشت شب اعلام کردن امشب رزم شب

غرغرای من شروع شد؛
إ مگه ما پسریم؟ رزم شب چه صیغه ایه آخه؟!

😉اما خیلی باحال بود، فرداش رزمایش بود مثلا بمباران هوایی شده بود. مانورش خیلی ترسناک بود وای به حال واقعیش

اون یه هفته با همه سختی هاش عالی بود، فهمیدم ما واقعا مدیون شهداییم...

ادامه دارد...
#رمان #رمان_واقعی #به_سوی_او
🦋👇🏻🦋👇🏻🦋👇🏻🦋
@Refighe_Shahidam313
Ещё