درختان بیشتر از من
به تو نزدیک بودند
خیلی خوب تورا شناختند
برای همین بود که از همان آغاز
در یکدیگر تنیدند...
ریشه هایشان را محکم کردند
و دیواری ساختند از بهر حفاظت از تو
حتی دستهایشان را بالا آوردند و قلاب کردند
درختان را دوست دارم
نه به خاطر میوه شان
نه به خاطر برگهای زیبای پاییزیشان
بلکه ب خاطر چند تکه چوب عریان
که تمام تلاششان را کردند
تا تورا کنار من نگه دارند
آنها میدانستند تو رفتنی هستی
ولی باز هم
به یمن آمدن و قدم زدنت
لباس سفید بر تن کردند...
همیشه دوست داشتم برف ها بدون پاخوردگی، زیبا بمانند
اما.....
اما اکنون دلم رد پایت را میخواهد
هر چه نگاه میکنم سردی میبینم
و سفیدیی که ای کاش از اول سیاه بود
ولی حیف، حیف که
یک دستیِ برفها حکایت از نیامدن دارد
شاید هم تو آمدی...
آمدی و کوچه باغ دلم را سریع رد کردی
تا مبادا اثری از خودت بر جای بگذاری
الان میفهمم
راست بود که می گفتند: هیچ رفتنی نمی ماند...
تو از اول رفتنی بودی
و من تورا به اشتباه ماندنی می پنداشتم.
#بداهه_ای_در_نیمه_شب_شنبه ۱۳۹۶/۱۰/۸
#مهدیه_یزدانی@azadikhial