◾️هرسال در ایام فاطمیه ده شب روضه داشت. بیشتر کارهای مراسم عزاداری با خودش بود ، از جارو کشیدن تا چای دادن به منبری و روضه خوان...
◾️سفارش می کرد درشب اول و آخر ایام فاطمیه روضه حضرت عباس (ع) را بخوانند. مداح رسیده بود به اوج روضه... به جایی که امام حسین(ع) آمده بود بالای سرحضرت عباس... بدن پر از تیر ، بدون دست و فرق شکاف خورده برادر را دیده بود. وبا سوز می خواند...
◾️تا اینکه مداح خواند : وقتی ابیعبدالله برگشت خیمه ، اولین کسی که اومد جلو ، سکینه خاتون بود. گفت:《بابا این عمی العباس..》 ◾️دراین لحظه ناله حاجی بلند شد! 《آقا تو رو خدا دیگه نخون》
◾️دل نازک روضه بود... بی تاب می شد و بلند بلند گریه می کرد. خیلی وقت ها کار به جایی می رسید که بچه ها بلند می شدند و میکروفن را از مداح می گرفتند... ◾️می ترسیدند حاجی از دست برود با ناله ها و هق هقی که می کرد...