سالها پیش پدری را میشناختم، به دنیا آمدن کودکش را زمانی شنید که تا کمر در سطل زباله خم بود. امشب کودکی را دیدم کتاب و دفتر مدرسهاش را از سطل زباله درآورد. و مدتهاست من با غمی که دارم در مقابل منها و غمهای مردم احساس حقارت میکنم، من غم «آنی که نیست» را میخورم؛ مردم غم «نانی که نیست». شاید این
سرنوشت ماست با صدای بیصدا فریاد میکشم:
#سرنوشت را باید از سر نوشت!، اما فریادم جایی در انتهای محدود حنجره ام خفه میشود. انتهایی پر از مَه پر از دود...