عنوان داستان :
#میاندار نویسنده: #:مهناز_بهروزیان
حاج قاسم ،بزرگ و امین و معتمد محل بود، که توی محل هر کس گرفتاری داشت، بعد از خدا امیدش به اون بود.
حاجی بعد از شهادت تنها پسرش امیر حسین ،دور تا دور ،زمینی رو که دیوار به دیوار خونه اش بود و برای پسرش خریده بود، دیوار کشید و حسینیه اش کرد؛ که شد چشم و چراغ محله.از برکت این حسینیه ، محرم که میشد محله رنگ و بوی دیگه ای میگرفت. و اهالی محل به تکاپو میوفتادن، و تکیه حاج قاسم رو برای عزاداری دهه ی محرم آماده میکردن . چند روز مونده به محرم جوونا قوری وسماور و استکان نعلبکی رو از انبار تکیه در میآوردن و کوچکترا میشستن و آماده میکردن . یه عده هم طبل و عَلَم و دمام وزنجیرها رو توی صحنِ تکیه می آوردن و عده ی دیگه داخل و بیرون تکیه رو با پرچم و پارچه ی سیاه ،سیاهپوش میکردن.
بزرگترا هم مدیریت و برنامه ریزی میکردن و به کارها نظارت داشتن و کم و کسری ها رو لیست میکردن و دست جوونترا میدادن تا آماده کنن .
پیر و جوون با عشق دوش به دوش هم کار میکرد و کسی احساس خستگی نمیکرد .
همه تلاش میکردن ،مراسم عزاداری امام حسین خوب و آبرومند برگزار بشه .
زن های محل هم به کمک بی بی خاتون زن حاج قاسم برنج و حبوبات و گوشت های نذری رو تمیز، و برای پخت و پز آماده میکردن.
منم که به گفته ی مادرم که وقتی ۵ سالم بود و مریضی سختی گرفتم ،و دکترا جوابم کرده بودن ، مادرم میاد بست میشینه توی حسینه و تا شفای ومنو نمیگیره از حسینیه بیرون نمیره ، مسول آوردن و شستن دیگهای نذری بودم...
اول محرم بود مثل هر سال از چند روز قبل کارا انجام شد وتقریبا حسینه آماده بود و تنها کاری که مونده بود نصب پرده ی برزنتی بین زنونه مردونه بود
بلاخره پرده ی برزنتی رو زدیم و اکو و میکروفون و باندها رو توی جایگاه مخصوص گذاشتیم و رفتیم سراغ پخت و پز و دیگهای نذری.
غروب شد و جنب و جوش توی حسینیه بیشتر شد و بعد از نماز آسید مصطفی بالای منبر رفت و سخنرانی کرد. بعد هم صف های سینه زن و زنجیر زنها تشکیل شد و حاج قاسم مثل همیشه میوندار شد .
عزاداری که تموم شد شروع کردیم ظرفای نذری رو پر کردن.
حاج قاسم گفت: اولین ظرف رو بدین من ،میخوام ببرم برای خونه ی مانوئل! همه از تعجب به حاجی نگاه کردیم . آخه مانوئل و زنش ارمنی بودن و تازه به محله ی ما اسباب کشی کرده بودن و کسی چیز زیادی از اونا نمیدونست .
حاجی بدون توجه به تعجب ما، منو صدا کرد و گفت اسماعیل بابا بیا با هم بریم . بی هیچ حرفی دنبال حاجی راه افتادم .در خونه ی مانوئل که رسیدیم حاجی زنگ در رو زد و بعد از چند دقیقه مانوئل در رو باز کرد و باتعجب به حاجی ، و ظرف غذای نذری نگاه کرد .
سلام کردیم و حاجی با لبخند همیشگیش دستشو دراز کرد و نذری رو سمت مانوئل گرفت و گفت: تبرکه ، نذری امام حسینه . انشالله حاجت روا .
مانوئل با دو دلی نذری رو گرفت و با لهجه ی خاصی گفت :
-ما که مسلمون نیستیم
حاجی گفت :
- مهمون امام حسین مسلمونو غیر مسلمون نمیشناسه همه ی ما بنده یک خداییم
مانوئل تشکر کرد و ما هم خداحافظی کردیم و رفتیم سمت هیئت.
هر شب بعد از عزاداری حاجی اولین نذری رو میگرفت و با هم میبردیم در خونه ی مانوئل و هر بار هم بینمون یه سلام علیک و یه خداحافظی رد و بدل میشد و برمی گشتیم .
شب چهارم محرم وقتی نذری رو بردیم مانوئل به حاج قاسم گفت :
ببخشید تعارف نمیکنم . چون شما مسلمونا خونه ی ما نمیآیید .
حاج رضا خندید و گفت : - پیر مرد چاییت آماده ست مزاحم بشم ، یه چایی بخوریم و با هم یه گپی بزنیم ؟ منو مانوئل از تعجب دهنمون باز مونده بود. مانوئل در حالی که از جلوی در عقب میرفت با لهجه ارمنی گفت: قدمتون به روی چشم
با تعجب به حاجی گفتم : حاجی ؟ خندید گفت : اسماعیل برو هیئت بگو حاجی گفت یه کم دیرتر میام
بعد با مانوئل رفت توی خونه و در پشت سرشون بسته شد .
چند لحظه با تعجب به در بسته نگاه کردم و بعد راه افتادم سمت حسینه
وقتی رسیدم جریان رو گفتم . همه مثل من از این کار حاجی تعجب کردن . اما همه ی ما میدونستیم هیچ کار حاج قاسم بی حکمت و دلیل نیست .
نذری ها رو پخش کردیم و حیاط حسینه رو شستیم وکارهای فرداشب و انجام دادیم .
یک ساعت بعد حاجی اومد. اما کمی گرفته و ناراحت به نظر میومد.
و در جواب حاج اکبر که پرسید :
- حاجی چی شده، اتفاقی افتاده؟ تنها حرفی که زد این بود که :
- تنها پسر مانوئل سالهاست مفقود الاثره و مانوئل با همسرش تنها زندگی میکنن و حاجی هم برای آشنایی بیشتر ،دعوت مانوئل رو قبول کرده و رفته خونه اش .
فردا شب هم بجای من با بی بی خاتون زنش نذری رو برد خونه ی مانوئل و بعد از نیم ساعت برگشتن.
شب هفتم محرم بود که توی اوج نوحه خونی و سینه زنی مانوئل رو دیدم که به عصاش تکیه داده و از دور داره مراسم رو نگاه میکنه و توی همون میونداری ،حاج قاسم دستشو