رنگ خدا ، رنگ خانواده

#قصه_شب_صوتی
Канал
Логотип телеграм канала رنگ خدا ، رنگ خانواده
@RANGEKHODAПродвигать
18,26 тыс.
подписчиков
17,9 тыс.
фото
8,5 тыс.
видео
8,78 тыс.
ссылок
کانال تعرفه تبلیغات 👇 ⬇️⬇️ https://t.me/joinchat/AAAAAETmT6aM1t5B86TCag حتما عضو کانال اصلی ما بشوید ↙️↙️ @KHODABOZORGASTT @KHODABOZORGASTT
#قصه_شب_صوتی

💫خدایا. لطفا ادامه بده 💫

🌿🌙اهنگری بود که پس از گذراندن جوانی
تصمیم گرفت روحش را وقف خداوند کند سالها با علاقه کار کرد به دیگران نیکی کرد 🌙🌿
❗️اما تمام پرهیز گاریش در زندگی چیزی درست به نظر نمی امد
حتی مشکلاتش. هر روز بیشتر میشد
.روزی .......⁉️
.......

🌹ادامه داستان را گوش کنیم عزیزان🌹 اجراشده توسط سرکار خانم #فاطمه_دیلمی
👇👇👇👇
#کانال_رنگ_خدا
@rangekhoda
💟🌟💟🌟💟
@rangekhoda
💟🌟💟🌟💟
#پست_ویژه #قصه_شب_صوتی

صبح ها مسیر ثابتی دارم و اگر عجله نداشته باشم آنقدر در ایستگاه منتظر می مانم تا تاکسی مورد علاقه ام برسد. در واقع راننده این تاکسی را دوست دارم. راننده پیر و درشت هیکلی با دست های قوی و آفتاب سوخته و چشم های مشکی رنگ است که تابستان و زمستان سر شیشه ماشین را باز می گذارد و با آنکه چهار سال است بیشتر صبح ها سوار ماشینش می شوم فقط سه چهار بار صدای بم و خش دارش را شنیده ام. ماشینش نه ضبط دارد، نه رادیو و شاید همین سکوت، حضورش را این چنین لذت بخش می کند. ما هر روز از مسیر ثابتی می رویم، فقط چهارشنبه های آخر هر ماه راننده مسیر همیشگی مان را عوض می کند. یکی از چهارشنبه های آخر ماه به او گفتم «از این طرف راهمون دور می شه ها.» «می دونم.» دیگر هیچ کدام حرفی نزدیم و او باز هر روز از مسیر همیشگی می رفت و چهارشنبه های آخر ماه مسیر دورتر را انتخاب می کرد.....

#سروش_صحت
ادامه در فایل صوتی با گویندگی سرکار خانوم #فاطمه_دیلمی تقدیم حضور پرمهرتان👇👇👇
#کانال_رنگ_خدا
💟🌟💟🌟💟
@rangekhoda
💟🌟💟🌟💟
💐🌟💐🌟💐
@rangekhoda
💐🌟💐🌟💐
#پست_ویژه #قصه_شب_صوتی
📚این داستان قصه آدم
این قفسه سینه ایی که میبینی یک حکمتی داره .
خدا وقتی آدمو آفرید سینه اش قفسه نداشت
یه پوست نازک بود رو دلش .
یه روز آدم عاشق دریا شد .
اونقدر که با تموم وجودش خواست تنها چیز با ارزشی که داره بده به دریا.
پوست سینه شو درید و قلبشو کند و انداخت تو دریا .
موجی اومد و نه دلی موند و نه آدمی .
خدا … دل آدمو از دریا گرفت و دوباره گذاشت تو سینش .
آدم دوباره آدم شد .
ولی امان از دست این آدم .
دو روز بعد آدم عاشق جنگل شد .
دوباره پوست نازک تنشو جر داد و دلشو پرت کرد میون جنگل .
باز نه دلی موند و نه آدمی .
خدا دیگه کم کم داشت عصبانی میشد .
یه بار دیگه دل آدمو برداشت و محکم گذاشت تو سینه اش .
ولی مگه این آدم , آدم می شد.....
ادامه در فایل صوتی با صدای گوینده رادیو سرکار خانوم #فاطمه_دیلمی 👇👇👇
نویسنده #حمید_سلطان_آبادی
💐🌟💐🌟💐
@rangekhoda
💐🌟💐🌟💐
 🌸🌸
@rangekhoda
🌸🌸
#پست_ویژه #قصه_شب_صوتی

📚این داستان: «قشنگ کوچک»

🔸گفت: كسی‌ دوستم‌ ندارد. می‌دانی‌ چقدر سخت‌ است، این‌ كه‌ كسی‌ دوستت‌ نداشته‌ باشد؟ تو برای‌ دوست‌ داشتن‌ بود كه‌ جهان‌ را ساختی. حتی‌ تو هم‌ بدون‌ دوست‌ داشتن...! خدا اما هیچ‌ نگفت.گفت: به‌ پاهایم‌ نگاه‌ كن! ببین‌ چقدر چندش‌آور است. چشم‌ها را آزار می‌دهم. دنیا را كثیف‌ می كنم.آدم‌هایت‌ از من‌ می‌ترسند. مرا می‌كُشند برای‌ این‌ كه‌ زشتم. زشتی‌ جرم‌ من‌ است.
خدا هیچ‌ نگفت.....
💥ادامه داستان در فایل صوتی با گویندگی
🌷سرکار خانوم #فاطمه_دیلمی گوینده رادیو
#عرفان_نظر_آهاری
#کانال_رنگ_خدا
🌸🌸
@rangekhoda
🌸🌸
 🍂🌟🍂🌟🍂🌟🍂
@rangekhoda
🍂🌟🍂🌟🍂🌟🍂
#پست_ویژه #قصه_شب_صوتی

📚آرزوی غم انگیز

آبجی کوچیکه گفت : زودی یه آرزو کن ، زودی یه آرزو کن !!!
آبجی بزرگه چشماشو بست و آرزو کرد …
آبجی کوچیکه گفت : چپ یا راست ؟ چپ یا راست ؟
آبجی بزرگه گفت : م م م راست …
آبجی کوچیکه گفت : درسته ، درسته ، آرزوت برآورده میشه ، هورا … بعد دستشو دراز کرد و از زیر چشم چپ آبجی مژه رو برداشت !
آبجی بزرگه گفت : تو که از زیر چشم چپ ورداشتی ؟!؟!
آبجی کوچیکه چپ و راست رو مرور کرد و گفت : خوب اشکال نداره … دستشو دراز کرد و یه مژه دیگه از زیر چشم راست آبجی برداشت و گفت :....
🌷ادامه در فایل صوتی با گویندگی سرکارخانوم #فاطمه_دیلمی
#کانال_رنگ_خدا
🍂🌟🍂🌟🍂🌟🍂
@rangekhoda
🍂🌟🍂🌟🍂🌟🍂
🌟💗🌟💗🌟
@range_khodaaa
🌟💗🌟💗🌟
#پست_ویژه #قصه_شب_صوتی

بهار بود ...دستانم در دستانش
پای آن درب چوبی پر از عطر یاس نشسته بودیم ....
چشم در چشم یکدیگر باز هم حرفای خوب ...حرفایی که بوی ناب امید میدادند. ..
به نظاره ی چشمانش نشسته بودم ....
چشمانی سبز که نور درخشانی از خوشبختی در آن موج میزد ..
می گفت رهایت نمی کنم .....
دلتنگ که شدی به معصومه بگو برایت از شعر هایت بخواند ...
به معصومه بگو لای آن قرآن روی طاقچه گلهای خشک شده را برایت ... ،،،،،
دیگر نتوانست چیزی بگوید .....

🎤🌹 گوینده سرکار خانم #فاطمه_دیلمی
#کانال_رنگ_خدا
🌟💗🌟💗🌟
@range_khodaaa
🌟💗🌟💗🌟
🌟🍃🌟🌷🌟🍃🌟
@range_khodaa
🌟🍃🌟🌷🌟🍃🌟
#پست_ویژه #قصه_شب_صوتی

🌷آنکه دعا میکند حتما خدایی دارد

بر صندلی چوبی نشسته بود و ژاکتی پشمی به تن داشت و چای می نوشید، بی خیال.
فنجان چای اما از خاطره پر بود
و انگار حکایت می کرد از مزرعه ی چای
و دختر چایکار و حکایت می کرد از لبخندش که چه نمکین بود
و چشم هایش که چه برقی می زد و دست هایش که چه خسته بود
و دامنش که چه قدر گل داشت .
چای ، خوش طعم بود .
پس حتما آن دختر چایکار عاشق بوده و آن که عاشق است ،
دلشوره دارد و آن که دلشوره دارد ،دعا می کند و آن که دعا می کند حتما خدایی دارد .
پس دختر چایکار خدایی داشت .....
#عرفان_نظراهاری
#کانال_رنگ_خدا
🌟🍃🌟🌷🌟🍃🌟
@range_khodaa
🌟🍃🌟🌷🌟🍃🌟
🌷🌟🌷
🌟🌷
🌷
#پست_ویژه #قصه_شب_صوتی

💠رابرت داوین سن زو قهرمان مشهور ورزش گلف آرژانتین زمانی که در یک مسابقه موفق شد مبلغ زیادی پول برنده شود در پایان مراسم زنی به سوی او دوید با تضرع و التماس از او خواست تا پولی به او بدهد تا بتواند کودکش را از مرگ نجات دهد زن گفت که او هیچ هزینه ای برای درمان پسرش ندارد و اگر رابرت به او کمک نکند او میمیرد قهرمان گلف دریغ نکرد و بلافاصله تمام پولی را که برنده شده بود را به زن بخشید هفته ها بعد یکی از مقامات انجمن رسمی گلف به او گفت ای رابرت ای رابرت ساده لوح خبرهای تازه ای برایت دارم....
ادامه‌ در فایل صوتی با گویندگی سرکار خانم #فاطمه_دیلمی 👇👇👇
#کانال_رنگ_خدا
🌷 @range_khodaa
🌟🌷
🌷🌟🌷
🎍🌺🌙🌺🎍
@range_khodaa
🎍🌺🌙🌺🎍
#پست_ویژه #قصه_شب_صوتی

💠تعصب یا وفاداری

در صحرا میوه کم بود . خداوند یکی از پیامبران را فراخواند و گفت : « هر کس تنها می تواند یک میوه در روز بخورد »
این قانون نسل ها برقرار بود ، و محیط زیست آن منطقه حفظ شد . دانه های میوه بر زمین افتاد و درختان جدید رویید . مدتی بعد ،‌ آن جا منطقه ی حاصل خیزی شد و حسادت شهر های اطراف را بر انگیخت . اما هنوز هم مردم هر روز فقط یک میوه می خوردند و به دستوری که پیامبر باستانی به اجدادشان داده بود ، وفادار بودند . اما علاوه بر آن نمی گذاشتند اهالی شهر ها و روستا های همسایه هم از میوه ها استفاده کنند . این فقط باعث می شد که میوه ها روی زمین بریزند و بپوسند .....
برگرفته از: کتاب قصه هایی برای پدران. فرزندان. نوه ها
#پائولوکوئیلو
#کانال_رنگ_خدا
🎍🌺🌙🌺🎍
@range_khodaa
🎍🌺🌙🌺🎍
🌸🌷🌟🌷🌸
@range_khodaa
🌸🌷🌟🌷🌸
#پست_ویژه #قصه_شب_صوتی

ایستادگی وتباهی

تا چشم گشود چیزی جز تاریکی نمی دید، چند بار که چشم هایش را بهم زد در گوشه ای روزنه ای از روشنایی یافت و دنیایی عظیم.
آن دنیای عظیم را آسمانی آبی در بر گرفته بود، آسمان ابر های سپیدی در حرکت داشت ودر دل ابرها گویی طلایی پنهان بود که بی شک مظهر روشنایی بود.
او در دنیایی ناشناخته و دور از خیال بود.
نگاهی به اطرافش انداخت، چیزی متفاوتی به چشمش خورد، نزدیک تر شد... با اندکی ترس لمسش کرد.نرم بود ومهربان.
تکانی خورد...
ادامه در فایل صوتی👇👇
نویسنده : #دارا_بهرامی
#کانال_رنگ_خدا
🌸🌷🌟🌷🌸
@range_khodaa
🌸🌷🌟🌷🌸
🍃🌟💐🌙💐🌟🍃
@range_khodaa
🍃🌟💐🌙💐🌟🍃
#پست_ویژه #قصه_شب_صوتی

گفتند: چهل‌ شب‌ حياط‌ خانه‌ات‌ را آب‌ و جارو كن. شب‌ چهلمين، خضر خواهد آمد. چهل‌ سال‌ خانه‌ام‌ را رُفتم‌ و روبيدم‌ و خضر نيامد. زيرا فراموش‌ كرده‌ بودم‌ حياط‌ خلوت‌ دلم‌ را جارو كنم. گفتند: چله‌نشيني‌ كن. چهل‌ شب‌ خودت‌ باش‌ و خدا و خلوت. شب‌ چهلمين‌ بر بام‌ آسمان‌ برخواهي‌ رفت

و من‌ چهل‌ سال‌ از چله‌ بزرگ‌ زمستان‌ تا چله‌ كوچك‌ تابستان‌ را به‌ چله‌ نشستم، اما هرگز بلندي‌ را بوي‌ نبردم. زيرا از ياد برده‌ بودم‌ كه‌ خودم‌ را به‌ چهلستون‌ دنيا زنجير كرده‌ام

گفتند: دلت‌ پرنيان‌ بهشتي‌ است. خدا عشق‌ را در آن‌ پيچيده‌ است. پرنيان‌ دلت‌ را واكن‌ تا بوي‌ بهشت‌ در زمين‌ پراكنده‌ شود

چنين‌ كردم، بوي‌ نفرت‌ عالم‌ را گرفت......
ادامه را بشنویم....
#عرفان_نظرآهاری
🍃🌟💐🌙💐🌟🍃
@range_khodaa
🍃🌟💐🌙💐🌟🍃
💠🌹🌛🌹🌜🌹💠
@range_khodaa
#پست_ویژه #قصه_شب_صوتی

💠آنکه دعا میکند حتما خدایی دارد

بر صندلی چوبی نشسته بود و ژاکتی پشمی به تن داشت و چای می نوشید، بی خیال.
فنجان چای اما از خاطره پر بود
و انگار حکایت می کرد از مزرعه ی چای
و دختر چایکار و حکایت می کرد از لبخندش که چه نمکین بود
و چشم هایش که چه برقی می زد و دست هایش که چه خسته بود
و دامنش که چه قدر گل داشت .
چای ، خوش طعم بود .
پس حتما آن دختر چایکار عاشق بوده و آن که عاشق است ،
دلشوره دارد و آن که دلشوره دارد ،دعا می کند و آن که دعا می کند حتما خدایی دارد .
پس دختر چایکار خدایی داشت .....
#عرفان_نظراهاری
@range_khodaa
💠🌹🌛🌹🌜🌹💠
🌷🌙🌷
@range_khodaa
🌷🌙🌷
#پست_ویژه
🎧🌷 #قصه_شب_صوتی

📕کلاغ لکه ننگی بود بر دامن آسمان و وصله ناجور بر لباس هستی و صدای ناهموار و ناموزونش خراشی بود بر صورت احساس..
با صدایش نه گُلی می شکفت و نه لبخندی بر لبی می‌نشست. صدایش اعتراضی بود که در گوش زمین می‌پیچید.
کلاغ خودش را دوست نداشت و بودنش را.
از کائنات گله داشت. فکر می‌کرد در دایره قسمت نازیبایی‌ها تنها سهم اوست و نظام احسن عبارتی است که هرگز او را شامل نمی‌شود.
کلاغ غمگینانه گفت: کاش خداوند این لکه سیاه را از هستی می‌زدود و بالهایش را می‌بست تا دیگر آواز نخواند.
خدا گفت.....
ادامه داستان دل انگیز امشب را نیز بشنویم...👇👇👇
#عرفان_نظر_آهاری
🌷🌙🌷
@range_khodaa
🌷🌙🌷
💫🌹🌙🌹💫
@range_khodaa
💫🌹🌙🌹💫
#پست_ویژه #قصه_شب_صوتی

📖«قشنگ کوچک»

گفت: كسی‌ دوستم‌ ندارد.
می‌دانی‌ چقدر سخت‌ است،این‌ كه‌ كسی‌ دوستت‌ نداشته‌ باشد؟
تو برای‌ دوست‌ داشتن‌ بود كه‌ جهان‌ را ساختی.
حتی‌ تو هم‌ بدون‌ دوست‌ داشتن...!
خدا اما هیچ‌ نگفت.
گفت: به‌ پاهایم‌ نگاه‌ كن!ببین‌ چقدر چندش‌آور است.
چشم‌ها را آزار می‌دهم.دنیا را كثیف‌ می كنم
آدم‌هایت‌ از من‌ می‌ترسند.
مرا می‌كُشند برای‌ این‌ كه‌ زشتم.زشتی‌ جرم‌ من‌ است.
خدا هیچ‌ نگفت.....
ادامه داستان را بشنویم....
#عرفان_نظر_آهاری
💫🌹🌙🌹💫
@range_khodaa
💫🌹🌙🌹💫
🌟🌸🌙🌸🌟
@range_khodaa
🌟🌸🌙🌸🌟
#پست_ویژه #قصه_شب_صوتی

🔹در حوالی بساط شیطان

ديروز شيطان را ديدم
در حوالی ميدان بساطش را پهن كرده ،فريب می فروخت
مردم دورش جمع شده بودند ،هياهو می كردند و بيشتر می خواستند
توی بساطش همه چيز بود:غرور،حرص،دروغ و خيانت ،جاه طلبی و قدرت
هر كس چيزی می خريد و در إزايش چيزی می داد
بعضی ها تكه ای از.....
ادامه را باهم بشنویم👇👇

#عرفان_نظراهاری
🌟🌸🌙🌸🌟
@range_khodaa
🌟🌸🌙🌸🌟
🌟🌸🌙🌸🌟
@range_khodaa
🌟🌸🌙🌸🌟
#پست_ویژه #قصه_شب_صوتی

📖شاید دیگر مرا نشناسی، شاید مرا به یاد نیاوری. اما من تو را خوب می شناسم. ما همسایه ی شما بودیم و شما همسایه ی ما و همه مان همسایه ی خدا.یادم می آید گاهی وقت ها می رفتی و زیر بال فرشته ها قایم می شدی. و من همه ی آسمان ها را به دنبالت می گشتم؛ تو می خندیدی و من پشت خنده ها پیدایت می کردم.خوب یادم هست که آن روزها عاشق آفتاب بودی. توی دستت همیشه قاچی از خورشید بود. نور از لای انگشت های نازکت می چکید. راه که می رفتی ردی از روشنی روی کهکشان می ماند............
ادامه متن را با صوت گوش دهیم 😊👇👇👇
.
#عرفان_نظراهاری
🌟🌸🌙🌸🌟
@range_khodaa
🌟🌸🌙🌸🌟
#پست_ویژه ⭐️⭐️⭐️

#قصه_شب_صوتی

🍃راه بهشت🍃

مردی با اسب و سگش در جاده‌ای راه می‌رفتند. هنگام عبوراز کنار درخت عظیمی، صاعقه‌ای فرود آمد و آنها را کشت. اما مرد نفهمید که دیگر این دنیا را ترک کرده است و همچنان با دو جانورش پیش رفت. گاهی مدت‌ها طول می‌کشد تامرده‌ها به شرایط جدید خودشان پی ببرند…!
پیاده ‌روی درازی بود، تپه بلندی بود، آفتاب تندی بود، عرق می‌ ریختند و به شدت تشنه بودند. در یک پیچ جاده دروازه تمام مرمری عظیمی دیدند که به میدانی باسنگفرش طلا باز می‌شد و در وسط آن چشمه‌ای بود که آب زلالی از آن جاری بود. رهگذررو به مرد دروازه ‌بان کرد و گفت: "روز بخیر، اینجا کجاست که اینقدر قشنگ است؟"
دروازه‌بان: "روز به خیر، اینجا بهشت است."
...............

ادامه داستان در فایل صوتی زیر👇👇

برگرفته از: کتاب "شیطان و دوشیزه پریم"-

#پائولوکوئیلو

#کانال_رنگ_خدا
@range_khodaa
💫🌟🌙💫
@range_khodaa
🌙🌙

#پست_ویژه

🌛#قصه_شب_صوتی🌜
دنیا که شروع شد زنجیر نداشت. خدا دنیا رو بی زنجیر آفرید.
آدم بود که زنجیر رو ساخت. شیطان کمکش کرد.
دل زنجیر شد، عشق زنجیر شد، دنیا پر از زنجیر شد، و آدم همه دیوانه زنجیری.
خدا دنیای بی زنجیر می خواست. نام دنیای بی زنجیر اما بهشت است.
امتحان آدم همین جا بود. دستای شیطان از زنجیر پر بود.
خدا گفت زنجیرت را پاره کن. شاید نام زنجیر تو عشق است.
یک نفر زنجیر هایش را پاره کرد. نامش را مجنون گذاشتند. مجنون اما نه دیوانه بود نه زنجیری. این نام را شیطان بر او گذاشت. شیطان آدم را در زنجیر می خواست.

ادامه داستان را گوش جان بسپاریم

عزیزان 😊🌹

نویسنده
#عرفان_نظرآهاری
@range_khodaa
🌙🌙

#پست_ویژه

🌛#قصه_شب_صوتی🌜

«آنکه دعا میکند حتما خدایی دارد»

بر صندلی چوبی نشسته بود و ژاکتی پشمی به تن داشت و چای می نوشید، بی خیال.
فنجان چای اما از خاطره پر بود
و انگار حکایت می کرد از مزرعه ی چای
و دختر چایکار و حکایت می کرد از لبخندش که چه نمکین بود
و چشم هایش که چه برقی می زد و دست هایش که چه خسته بود
و دامنش که چه قدر گل داشت .
چای ، خوش طعم بود .
پس حتما آن دختر چایکار عاشق بوده و آن که عاشق است ،
دلشوره دارد و آن که دلشوره دارد ،دعا می کند و آن که دعا می کند حتما خدایی دارد .
پس دختر چایکار خدایی داشت .....

#عرفان_نظراهاری
@range_khodaa
🌙🌙

#پست_ویژه

🌛#قصه_شب_صوتی🌜

پادشاهی پس از آنکه بیمار شد گفت:نصف قلمرو پادشاهی ام را به کسی می دهم که بتواند مرا معالجه کند.
تمام آدمهای دانا دور هم جمع شدند تا ببینند چطور می شود شاه را معالجه کرد؛اما هیچ یک ندانستند.
تنها مرد دانایی گفت:که فکر میکند میتواند شاه را معالجه کند......

ادمه داستان را گوش جان بسپارید

#لیو_تولستوی
‌‌‌
Ещё