پیام نوروزی فردوسی زمان قاسم بهرامی (
#شیدای_همدانی) از درون زندان زاهدان
عید آمد و رفت از دل دیوانه قرارم
در حسرت بوییدن گلهای بهارم
تو شادی از این عید سیاه و من دلخون
آشفته در اندیشه و در ماتم یارم
سوگند به این خاک گهربار سرافراز
جز مهر وطن در دل و در سینه ندارم
گر ابر شوم هر نفس و باز بمیرم
نامردم اگر جز سر این خاک ببارم
جایی که غریباند همه در وطن خویش
این عید غریبانه بیاید به چه کارم؟!
عید من دلخسته زمانی است که از شوق
سر را به سر سینهی معشوق گذارم
نه آنکه بگیرند در این گوشهی زندان
اندیشه و آزادی و این شعر و شعارم
نوروز شود باز، چو ایران شود آزاد
مهتاب بتابد به سرِ این شب تارم
بیگانه اگر در دلِ این خاک بماند
در کینه بسوزد وطن و خاک و دیارم
من عاشق ایرانم و «
شیدای» جهانم
سوزد همه جا زآتش جانسوز شرارم
شیدای همدانی ۲۸ اسفند ۲۵۸۱