به نام خدايى كه جان آفريد
سخن گفتن اندر زبان آفريد
خداوند بخشندهى دستگير
كريم خطا بخش پوزش پذير
عزيزى كه هر كز درش سر بتافت
به هر در كه شد هيچ عزت نيافت
سر پادشاهان گردن فراز
به درگاه او بر زمين نياز
نه گردن كشان را بگيرد بفور
نه عذرآوران را براند بجور
وگر خشم گيرد به كردار زشت
چو بازآمدى ماجرا در نوشت
دو كونش يكى قطره در بحر علم
گنه بيند و پرده پوشد بحلم
اگر با پدر جنگ جويد كسى
پدر بى گمان خشم گيرد بسى
وگر خويش راضى نباشد ز خويش
چو بيگانگانش براند ز پيش
وگر بنده چابك نيايد به كار
عزيزش ندارد خداوندگار
وگر بر رفيقان نباشى شفيق
بفرسنگ بگريزد از تو رفيق
وگر ترك خدمت كند لشكرى
شود شاه لشكركش از وى برى
وليكن خداوند بالا و پست
به عصيان در زرق بر كس نبست
اديم زمين، سفرهى عام اوست
چه دشمن بر اين خوان يغما، چه دوست
وگر بر جفا پيشه بشتافتى
كه از دست قهرش امان يافتي؟
بري، ذاتش از تهمت ضد و جنس
غني، ملكش از طاعت جن و انس
پرستار امرش همه چيز و كس
بنى آدم و مرغ و مور و مگس
چنان پهنخوان كرم گسترد
كه سيمرغ در قاف قسمت خورد
مر او را رسد كبريا و منى
كه ملكش قديم است و ذاتش غنى
يكى را به سر برنهد تاج بخت
يكى را به خاك اندر آرد ز تخت
كلاه سعادت يكى بر سرش
گليم شقاوت يكى در برش
گلستان كند آتشى بر خليل
گروهى بر آتش برد ز آب نيل
گر آن است، منشور احسان اوست
وراين است، توقيع فرمان اوست
پس پرده بيند عملهاى بد
همو پرده پوشد به آلاى خود
بتهديد اگر بركشد تيغ حكم
بمانند كروبيان صم و بكم
وگر در دهد يك صلاى كرم
عزازيل گويد نصيبى برم
به درگاه لطف و بزرگيش بر
بزرگان نهاده بزرگى ز سر
فروماندگان را به رحمت قريب
تضرع كنان را به دعوت مجيب
بر احوال نابوده، علمش بصير
بر اسرار ناگفته، لطفش خبير
به قدرت، نگهدار بالا و شيب
خداوند ديوان روز حسيب
نه مستغنى از طاعتش پشت كس
نه بر حرف او جاى انگشت كس
قديمى نكوكار نيكى پسند
به كلك قضا در رحم نقش بند
ز مشرق به مغرب مه و آفتاب
روان كرد و گسترد گيتى بر آب
زمين از تب لرزه آمد ستوه
فرو كوفت بر دامنش ميخ كوه
دهد نطفه را صورتى چون پرى
كه كردهست بر آب صورتگري؟
نهد لعل و فيروزه در صلب سنگ
گل لعل در شاخ پيروزه رنگ
ز ابر افگند قطرهاى سوى يم
ز صلب اوفتد نطفهاى در شكم
از آن قطره لولوى لالا كند
وز اين، صورتى سرو بالا كند
بر او علم يك ذره پوشيده نيست
كه پيدا و پنهان به نزدش يكيست
مهيا كن روزى مار و مور
وگر چند بيدست و پايند و زور
به امرش وجود از عدم نقش بست
كه داند جز او كردن از نيست، هست؟
دگر ره به كتم عدم در برد
وزان جا به صحراى محشر برد
جهان متفق بر الهيتش
فرومانده از كنه ماهيتش
بشر ماوراى جلالش نيافت
بصر منتهاى جمالش نيافت
نه بر اوج ذاتش پرد مرغ وهم
نه در ذيل وصفش رسد دست فهم
در اين ورطه كشتى فروشد هزار
كه پيدا نشد تختهاى بر كنار
چه شبها نشستم در اين سير، گم
كه دهشت گرفت آستينم كه قم
محيط است علم ملك بر بسيط
قياس تو بر وى نگردد محيط
نه ادراك در كنه ذاتش رسد
نه فكرت به غور صفاتش رسد
توان در بلاغت به سحبان رسيد
نه در كنه بى چون سبحان رسيد
كه خاصان در اين ره فرس راندهاند
به لااحصى از تگ فروماندهاند
نه هر جاى مركب توان تاختن
كه جاها سپر بايد انداختن
وگر سالكى محرم راز گشت
ببندند بر وى در بازگشت
كسى را در اين بزم ساغر دهند
كه داروى بيهوشيش در دهند
يكى باز را ديده بردوختهست
يكى ديدهها باز و پر سوختهست
كسى ره سوى گنج قارون نبرد
وگر برد، ره باز بيرون نبرد
بمردم در اين موج درياى خون
كز او كس نبردهست كشتى برون
اگر طالبى كاين زمين طى كنى
نخست اسب باز آمدن پى كنى
تأمل در آيينهى دل كنى
صفائى بتدريج حاصل كنى
مگر بويى از عشق مستت كند
طلبكار عهد الستت كند
به پاى طلب ره بدان جا برى
وزان جا به بال محبت پرى
بدرد يقين پردههاى خيال
نماند سراپرده الا جلال
دگر مركب عقل را پويه نيست
عنانش بگيرد تحير كه بيست
در اين بحر جز مرد داعى نرفت
گم آن شد كه دنبال راعى نرفت
كسانى كز اين راه برگشتهاند
برفتند بسيار و سرگشتهاند
خلاف پيمبر كسى ره گزيد
كه هرگز به منزل نخواهد رسيد
محال است سعدى كه راه صفا
توان رفت جز بر پى مصطفى
👤 #سعدی📚 #بوستان / در نيايش خداوند / سرآغاز
■
#شعر l
👇 عضو شوید
👇l
@Philosophers2