هفته گذشته با شنیدن خبر درگذشت باقر پرهام، جامعهشناس
و مترجم نامدار، به یاد دیداری افتادم که ۳۷ سال پیش در پاریس داشتیم. پیش از جریانات ۱۳۵۷ من با کارهای پرهام آشنایی نداشتم. در آن جریانات نیز فقط او را به عنوان یکی از «روشنفکران» مخالف شاه میشناختم. او یکی از امضا کنندگان نامه معروف «۶۵ نویسنده ایرانی» بود که در آن محمدرضا شاه به «کشتار بیش از ۱۰۰۰ ایرانی»
و «فروش نفت به بهای یک دلار به جیمی کارتر» متهم شده بود. پرهام، همچنین جزو گروه روشنفکرانی بود که به حضور آیتالله روحالله خمینی رسیدند تا تشکرات خود را از او به خاطر «برافکندن بزرگترین دیکتاتور دنیا در قرن بیستم» ابراز دارند.
با این اوصاف میتوانید حدس بزنید که وقتی که یکی از دوستان از من خواست که دیداری با پرهام داشته باشم، چندان ذوقزده نشدم. باری، او را برای صرف نهار به رستورانی در خیابان واگرام دعوت کردم. دانسته یا ندانسته رستورانی را انتخاب کردم که نامش «سالن امپراتوری» بود؛ نکتهای که شاید از دید پرهام نوعی شیطنت از سوی من تلقی شد.
گفت
وگوی ما به سرعت
و پس از گذار از تعارفات، به آنچه آن را «خاکروبه مقدماتی» خواندم رسید. آیا محمدرضا شاه واقعا «بزرگترین دیکتاتور قرن بیستم» بود؟ قرنی که لنین، استالین، هیتلر، موسیلینی، مائوتسه تونگ ، کیم ایل سونگ، عبدالکریم قاسم، صدام حسین، معمر القذافی
و بسیار دیکتاتورهای دیگر را دیده بود؟ پاسخ پرهام این بود: ما در حق شاه جفا کردیم. کوچکترین فرصتی به او ندادیم.
- خوب آیا نفت ایران به بهای یک دلار به کارتر فروخته میشد؟
پاسخ پرهام: اطلاعات غلط به ما داده بودند. نویسنده نامه من نبودم، فقط امضا کردم. نویسندگان نامه از چند
و چون معاملات نفتی بیخبر بودند.
- بسیار خوب، آیا ستایش از خمینی در حضور او
و گوش دادن به سخنان کژ
و معوج او با اشتیاق کار درستی بود؟
پاسخ پرهام: میخواستیم در وجود خمینی چیزی بیابیم که به آن نیازمندیم. حداقل جسارت
و شجاعت او را مثبت بدانیم
و قبول کنیم. در وجود شاه هم میبایستی چنین روشی را به کار میبردیم. بنابراین نباید فراموش کرد که او میتوانست اسلحه بکشد
و نکشید. در دیدار با خمینی، سپاسگزاری
و ستایش از او را یکی از رفقا که رئیس کانون بود، انجام داد. درهر حال آن جلسه برای جر
و بحث با خمینی نبود. کوششی بود برای اینکه او ببیند که نویسندگان دشمن او
و انقلاب نیستند.
پس از این خاکروبی مقدماتی، پرهام بحث را به ارزیابی آن روزش از اوضاع ایران کشاند. این واقعیت که او به عنوان یک «روشنفکر متعهد» - یعنی ضد شاه- خواسته بود با یک طاغوتی مثل من دیدار داشته باشد، از نظر من نکته مثبتی بود.
او گفت: ببینیم کجا هستیم
و آیا آنجایی که هستیم بهترین جا برای مردم ماست؟ بعد از ۱۴ قرن، یعنی بعد از حمله اعراب
و بعد از آن مغول
و بعد از آن آشوب
و هرج
و مرج تا صفویه
و بعد از آن هم روبهرو شدن با دنیایی که نمیشناختیم، همیشه به قول داریوش شایگان در خواب غفلت بودیم. امروز باید از این خواب غفلت بیدار شویم. مساله اصلی ما ایرانی شدن است. در این مسیر تلقی ما از نقش حکومت باید عوض شود. حکومت قلمرو اخلاق
و آرمان نیست بلکه ممکنات زندگی واقعی را در نظر دارد. کسی که حاکم است نمیتواند امام زمان باشد. حکومت نباید به قلمرو شخصی
و فکری مردم کار داشته باشد. باید به امور عمومی بپردازد. شاه از من وفاداری شخصی میخواست. اطاعت از قانون را نمیخواست
و این به بیگانگی دولت
و ملت منجر شد. وقتی ذهنیت ما عوض شد تازه میتوانیم وارد دنیای امروز بشویم. انسان امروز متوجه این مسئله شده است که جامعه بدون داور
و مرجع نمیتواند باشد
و این داور
و مرجع بدون مشروعیت نمیتواند قانون را اجرا کند.
در جریان گفت
و شنود، که بیشتر گفت از سوی پرهام بود
و شنود از سوی من، اندک اندک روشن شد که هردومان در فضایی مهآلود حرکت میکنیم. هر دو فاقد دانش سیاسی
و عقل معاش لازم بودیم که دریابیم چه
بر سرمان آمده است. مانند زلزلهزدگانی بودیم که همه چیز خود را از دست دادهاند
و هنوز در حال «شوک» به سر میبرند.
#ننگ_بر_ارتجاع_سرخو_سیاه https://t.me/Paykan_Iranshahr/15491@Paykan_Iranshahr