♦️هبوط♦️#قسمت_ششم آنگاه خداوند خدا سکوت کرد.
ذرات همه سرکشیدند. ناگاه خداوند خدا دستهای بزرگ و زیبایش را در سینه فضا پیش آورد. دو کف دست را کنار هم گرفت. کوهی از آتش، آتشی دیوانه و گدازان و بی قرار در کف دستهای وی پدید آمد.
زیبایی هراس انگیزی و عظمت وحشیانه ای داشت. شکلش مشخص نبود، اما میدیدم مدام در دگرگون شدن است.
وحشت همه کاینات را ساکت کرده بود.
ناگهان ندای خداوند خدا هستی را در سکوت عدم فرو برد.
ندا "آن" را بر کوهها و صحراها و دریاها عرضه میکرد، هیچ یک را از وحشت یارای پاسخی نبود.
قامت بلند قله ها همچون فانوس به روی خود تا خورد، دشتهای پهناور دامن فراچیدند، دریاها پا به فرار نهادند، همه از برداشتنش سر باز زدند،
👈 من برداشتم، ما برداشتیم!
[من و ذره ی کوچکی که از آغاز در کنارم آرام نداشت]
خداوند خدا در شگفت شد. پیش رفتم، در برابر چشمان وحشت زده ی ملکوت، آن کوه غضبناک آتش را از دست خداوند گرفتم و خداوند خدا، در حالی که بر چهره اش گل سرخ شادی می شکفت و شهد محبتی از لبخند زیبای لبانش میریخت گفت:
👈آه! که چه سخت ستمکار نادانی!
#هبوطبا ما همراه باشید