اوز

#حکایت
Канал
Логотип телеграм канала اوز
@OZRUDПродвигать
988
подписчиков
10,6 тыс.
фото
2,12 тыс.
видео
361
ссылка
کانال اجتماعی اوزرود تنها کانال رسمی روستای اوز هر روز چند خبر از روستا،عکس ترانه،چند شعر،یا نمایش،یک کتاب یا چند نکته علمی و....مهمان ما باشید شماره تماس: 0912 64 63 609 @mohamad_bahramian تاریخ تاسیس کانال 94/2/15
I’m به مناسبت #جشن_مهرگان داستان ضحاک رو باهم مرور کنیم
به روایت #فردوسی،
۱۶ مهر روز کشته شدن ضحاک است


ضحاک عرب است ولی بر ایران ‌زمین سلطه‌دارد ، چه رویای عجیبی است این کابوس فردوسی .
شیطان در هیأت یک آشپز به‌ استخدام دربار در‌می‌آید و برای نخستین‌بار به ضحاک گوشت می‌خوراند .
طعم پرندگان بریان به ‌مذاق ضحاک خوش ‌می‌آید و تصمیم به تشویق آشپز جدید می‌گیرد .
ضحاک ، آشپز را به‌حضور ‌می‌طلبد و از او تمجید می‌کند و به‌او می‌گوید چه دستمزدی برای این غذای لذیذ طلب‌می‌کند ، آشپز که همان شیطان است می‌گوید بوسه بر شانه‌های شاه بهترین پاداش برای من است .
شاه از این تملق خوشش ‌می‌آید و اجازه بوسه می‌دهد !
روز بعد شانه‌های شاه زخم‌ می‌شود و پس از مدتی ‌زخم‌ها باز می‌شوند و دو مار سیاه از زخم‌ها بیرون‌می‌آیند ، مارها تمایل‌دارند از گوش‌های ضحاک به‌داخل روند و مغز سر او را بخورند !
شیطان اینبار به هیأت حکیم ظاهر‌ می‌شود و می‌گوید تنها ‌‌راه بقای شاه این ‌است که هر‌ روز دو‌ جوان را قربانی‌کند و مغز سر آنان را به‌ مارها بدهد تا سیر شوند و اشتهایی برای خوردن مغز شاه نداشته‌باشند !
هر‌ روز دو پسر جوان ایرانی به قید قرعه دستگیر ‌می‌شوند و به آشپزخانه دربار آورده‌ می‌شوند ، ظاهرا عدالت برقرار است و به‌کسی ظلم‌نمی‌شود .
ولی روزانه مغز سر دو‌ جوان ، غذای مارها می شود ، باشد که مغز شاه سالم ‌بماند .
قیمت مغز شاه سالانه بیش از هفتصد‌ مغز جوان است!
هیچکس جرأت مقاومت ندارد و ایرانیان کماکان دچار این گفتمان هستند که :
بگذار همسایه فریاد بزند ، چرا من ؟؟
و خشنودی هر خانواده ایرانی این‌است که امروز نوبت جوان آن‌ها نشده‌است
به اصطلاح از ستون ‌به ‌ستون فرج است!

«ارمایل» و «گرمایل» که اداره‌کننده آشپزخانه دربار هستند تصمیم‌ به‌ اقدام می‌گیرند ،
البته نه اقدامی رادیکال بلکه اقدامی میان‌دارانه

آن‌ها فکر می‌کنند که اگر هر روز یک ‌جوان را قربانی‌کنند و مغز سر آن ‌جوان را با مغز سر یک‌ گوسفند مخلوط ‌کنند ، مارها تغییر طعم مغز را متوجه نمی‌شوند و با ‌این‌حساب آن‌ها می‌توانند در طول یک سال ، سیصد و شصت و پنج جوان را نجات‌دهند!

نکته #جالب #حکایت اینجاست که مارها «مغز» می‌خواهند ، مغز !
نه قلب ، نه جگر ، نه ران ، نه دست ، فقط مغز!

هرکس که مغز ندارد خوش‌بگذراند ، مارها فقط مغز طلب‌می‌کنند .

اقدام میان دارانه دو آشپز جواب ‌می‌دهد ! مارها طعم مغز مخلوط را تشخیص‌ نمی‌دهند و هر روز از دو ‌جوان که به آشپزخانه سلطنتی سپرده‌ می‌شوند یکی آزاد می‌شود !
ارمایل و گرمایل خشنودند که در‌سال ۳۶۵ نفر را نجات داده‌اند ،
در این کارشان نیمه پر لیوان را می‌بینند

ارمایل و گرمایل هر روز یک جوان را آزاد‌ می‌کنند و به‌او می‌گویند سر ‌به‌ بیابان بگذارد و در شهرها آفتابی‌ نشود که اگر معلوم ‌شود او از آشپزخانه حکومتی گریخته ، هم او خوراک مارها می‌شود و هم سر ارمایل و گرمایل...

« #کاوه_آهنگر » آهنگر بود
و سه‌ جوانش خوراک مارهای حکومتی شده‌بودند ،
کاوه رادیکال بود ، اگر ارمایل و گرمایل هم سه‌جوان داده بودند شاید رادیکال شده بودند .

#ضحاک_مار‌‌دوش تصمیم‌ می‌گیرد
از رعایا نامه‌ای بگیرد مبنی ‌بر این‌که سلطانی دادگر است !!!

رعایا اطاعت ‌می‌کنند و به‌ صف می‌ایستند تا طوماری را امضا‌کنند به‌نفع دادگری #ضحاک !!!

در صف می‌ایستند و امضاء می‌کنند ، در صف می‌ایستند و ....

تا نوبت به کاوه می‌رسد ،
او امضا‌ نمی‌کند،
طومار را پاره‌می‌کند ،
و فریاد‌ می‌زند که تو دادگری ؟؟؟!!!
تو بیدادگری...
کاوه نمی‌ترسد!
فریاد کاوه ، ضحاک و درباریان را وحشت‌زده می‌کند
و این فریاد دلیرانه شمارش معکوس سقوط ضحاک است.
کاوه آهنگر پیشبند چرمی که هنگام کار بر تن می‌پوشید را بر سر نیزه میکند
و این پرچم نماد قیامش میشود،
#درفش_کاویانی.
با پیوستن جوانان آزاد شده از مسلخ ضحاک به کاوه آهنگر ،
قیام علیه ضحاک آغاز می‌شود...
و سرانجام ضحاک بدست #فریدون اسیر میشود
 در شاهنامه آمده است که هنگامی که فریدون می خواهد ضحاک را بکشد،
سروش(پیک آسمانی) پدیدار می شود
و با گفتن رازی در گوش فریدون،
از او می خواست که دست از کشتن ضحاک بکشد:

«همان گه بیامد خجسته سروش به چربی یکی راز گفتش به گوش؛
که این بسته را تا دماوند کوه، ببر همچنین تازیان بی گروه
مبر جز کسی را که نگزیردت. به هنگام سختی به بر گیردت.
بیاورد ضحاک را چون نوند. به کوه دماوند کردش ببند.»

سروش می گوید که زمان کشته شدن ضحاک فرار نرسیده است و سرنوشت او در این زمان نیست.
فریدون نیز ضحاک را به کوه دماوند می برد و در آنجا به بند می کشد.
تا وقتی که زمان آن فرار رسد و به دست گرشاسب کشته شود
#داستان #شاهنامه #اندیشه
#جشن #مهرگان Giti bakhti
برای دوستان خود هم ارسال کنید.
#کانال_اجتماعی_اوزرود
Official cнαɴɴεℓ↝
Join us | @ozrud
📚#حکایت

جوان ثروتمندی نزد عارفی رفت و از او اندرزی برای زندگی نیک خواست ...
عارف او را به کنار پنجره برد و پرسید: چه می بینی؟
گفت: آدم هایی که می آیند و می روند و گدای کوری که در خیابان صدقه می گیرد.
بعد آینه بزرگی به او نشان داد و باز پرسید: در آینه نگاه کن و بعد بگو چه می بینی؟
گفت: خودم را می بینم !
عارف گفت: ولی دیگر دیگران را نمی بینی !
آینه و پنجره هر دو از یک ماده ی اولیه ساخته شده اند و آن چیزی نیست جز "شیشه"
اما در آینه لایه ی نازکی از نقره در پشت شیشه قرار گرفته و در آن چیزی جز شخص خودت را نمی بینی
این دو شی شیشه ای را با هم مقایسه کن :
وقتی شیشه فقیر باشد، دیگران را می بیند و به آنها احساس محبت می کند.
اما وقتی از جیوه (یعنی ثروت) پوشیده می شود، تنها خودش را می بیند !
تنها وقتی ارزش داری که شجاع باشی و آن پوشش جیوه ای را از جلو چشم هایت برداری، تا بار دیگر بتوانی دیگران را ببینی و دوستشان بداری ...
⬇️⬇️⬇️

برای دوستان خود هم ارسال کنید.
#کانال_اجتماعی_اوزرود
Official cнαɴɴεℓ↝
Join us | @ozrud
🍂
#حکایت_ابزار_شیطان

گویند روزی شیطان همه جا جار زد که قصد دارد از کار خود دست بکشد و وسایلش را با تخفیف مناسب به فروش بگذارد. او ابزارهای خود را به شکل چشمگیری به نمایش گذاشت. این وسایل شامل خودپرستی، شهوت، نفرت، خشم، آز، حسادت، قدرت‌طلبی و دیگر شرارت‌ها بود. ولی در میان آنها یکی که بسیار کهنه و مستعمل به نظر می‌رسید، بهای گرانی داشت و شیطان حاضر نبود آن را ارزان بفروشد. کسی از او پرسید: «این وسیله چیست؟»
شیطان پاسخ داد: «این نومیدی از توانایی‌های خود و رحمت خدا است.»
آن مرد با حیرت گفت: «چرا این قدر گران است؟»
شیطان با همان لبخند مرموزش پاسخ داد: «چون این مؤثرترین وسیله من است. هرگاه سایر ابزارم بی‌اثر می‌شوند، فقط با این وسیله می‌توانم در قلب انسان‌ها رخنه کنم و کاری را به انجام برسانم. اگر فقط موفق شوم کسی را به احساس نومیدی، دلسردی و اندوه وا دارم، می‌توانم با او هر آنچه می‌خواهم بکنم. من این وسیله را در مورد تمامی انسان‌ها به کار برده‌ام. به همین دلیل این قدرکهنه است!»

@ozrud🍂
#کانال_اجتماعی_اوزرود
Official cнαɴɴεℓ↝
Join us | @ozrud
#حکایت_قوز_بالا_قوز

در زمان های بسیار دور، شبی، مرد گوژپشتی وارد حمام شد.
قبل از اینکه داخل بشود صدای ساز و آوازی به گوشش خورد، اما به آن صدا اعتنایی نکرد و وارد حمام شد.
داخل گرمابه که شد، دید جماعتی بزن و بکوب دارند و مثل اینکه عروسی داشته باشند، می زنند و می رقصند...
مرد گوژپشت همراه آنها شروع کرد به رقصیدن و خوشحالی کردن...
در حین اینکه می رقصید، دید که پاهای آنها سم دارد...
آن وقت بود فهمید که آنها از ما بهتران اند.
اگرچه خیلی ترسید، اما به روی آنها نیاورد و به رقص خود ادامه داد...
از ما بهتران هم که رقص شادی گوژپشت را دیدند، از رفتارش خوششان آمد و قوز پشتش را برداشتند...
فردای آن روز رفیق مرد گوژپشت که آن هم قوزی بود، از او پرسید:
تو چکار کردی که قوزت صاف شد؟
او هم اتفاق آن شب را تعریف کرد.
چند شب بعد رفیقش به حمام رفت.
دید که باز حضرات آنجا جمع شده اند.
خیال کرد همینکه برقصد از ما بهتران خوششان می آید.
پس شروع کرد به رقصیدن و آواز خواندن و شادی کردن...
اما از ما بهتران که آن شب عزادار بودند اوقاتشان تلخ شد.
پس قوز آن بابایی که برداشته بودند را آوردند و بر روی قوز این یکی گذاشتند...
آری دوستان
خردمند هرکار برجا کند
خر است آنکه هر کار هر جا کند...
#کانال_اجتماعی_اوزرود
Official cнαɴɴεℓ↝
Join us | @ozrud
#حکایت

از او بخواه که دارد
و می‌خواهد که از او بخواهی,
از او مخواه که ندارد
و می‌ترسد که از او بخواهی.

#حکایت
#خواجه_عبدالله_انصاری
🎙 #راوی
#سید_محمود_حسینی
#کانال_اجتماعی_اوزرود
Official cнαɴɴεℓ↝
Join us | @ozrud
آورده اند که کفن دزدی در بستر مرگ افتاده بود،
پسر خویش را فراخواند،
پسر به نزد پدر رفت،
گفت:
ای پدر امرت چیست ؟
پدر گفت:
پسرم من تمام عمر به کفن دزدی مشغول
بودم و همواره نفرین خلقی به دنبالم بود،
اکنون که در بستر مرگم
و فرشته ی مرگ را نزدیک حس می کنم بار
این نفرین بیش از پیش بردوشم
سنگینی می کند.
از تو می خواهم بعد از مرگم چنان
کنی که خلایق مرا دعا کنند
و از خدای یکتا مغفرت مرا خواهند ...
پسر گفت:
ای پدر چنان کنم که می خواهی
و از این پس،
مرد و زن را به دعایت مشغول سازم ...
پدر همان دم،
جان به جان آفرین تسلیم کرد.
از فردا پسر شغل پدر پیشه کرد،
با این تفاوت که کفن از مردگان خلایق می دزدید
و چوبی در شکم آن مردگان فرو می نمود
و از آن پس خلایق می گفتند:
'خدا کفن دزد اول را بیامرزد،
که فقط می دزدید
وچنین بر مردگان ما روا نمی داشت'

#حکایت_اشنا

📚 @ozrud

#کانال_اجتماعی_اوزرود
Official cнαɴɴεℓ↝
Join us | @ozrud
📗 #حکایت

مردی از ديوانه‌ای پرسيد:
نام اعظم خدا را می‌دانی؟
ديوانه گفت: نام اعظم خدا "نان" است،
اما اين را جايی نمی‌توان گفت...

مرد گفت: نادان شرم كن،
چگونه نام اعظم خدا "نان" است؟

ديوانه گفت: در قحطی نيشابور،
چهل شبانه روز می گشتم،
نه در هيچ مكانی صدای اذانی شنيدم
و نه هيچ مسجدی را گشاده يافتم؛

«آنجا بود كه دانستم
نام اعظم خدا و بنياد دين
و مايه اتحاد مردم "نان" است»

📗 مصيبت نامه
#عطار_نيشابوری
cнαɴɴεℓ↝
Join us | @ozrud
💠🔷🔷💠🔹🔹
🔷
🔹
#حکایت

واعظی منبری رفت و سخنرانی جالبی ارائه داد.
کدخدا که خیلی لذت برده بود به واعظ گفت:
روزی که می خواهی از این روستا بروی بیا سه کیسه برنج از من بگیر!
واعظ شادمان شد و تشکر کرد. روز آخر در خانه ی کدخدا رفت و از کیسه های برنج سراغ گرفت.

کدخدا گفت:
راستش برنجی در کار نیست.
آن روز منبر جالبی رفتی من خیلی خوشم آمد و گفتم من هم یک چیزی بگویم که تو خوشت بیاید.

📖 امثال و حکم
#علی‌اکبر_دهخدا
‌‌ ‌ ‎‌‌ ‌ ‌‌‌‌
🇨hannel ➣
#کانال_اجتماعی_اوزرود

🍃🌸 @OZRUD 🌸🍃
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
دهه شصتیا میدونن یعنی چی این آهنگ👏به افتخار همه دهه شصتیا👏👏👏👏
#نوستالوژی
#سیاوش_قمیشی #حکایت
🍃🌸 @OZRUD 🌸🍃
#حکایت

واعظی منبری رفت و سخنرانی جالبی ارائه داد.
کدخدا که خیلی لذت برده بود به واعظ گفت:
روزی که می خواهی از این روستا بروی بیا سه کیسه برنج از من بگیر!
واعظ شادمان شد و تشکر کرد. روز آخر در خانه ی کدخدا رفت و از کیسه های برنج سراغ گرفت.

کدخدا گفت:
راستش برنجی در کار نیست.
آن روز منبر جالبی رفتی من خیلی خوشم آمد و گفتم من هم یک چیزی بگویم که تو خوشت بیاید.
﴾﷽﴿
#کانال_اجتماعی_اوزرود

🍃🌸 @OZRUD 🌸🍃