گاه به اسبی بدل میشدم که مغولوار فریاد میزد. شمنها با کمندهایشان مرا پارهپاره میکردند. پاهایم با صدا میشکستند و قایم بر بدنم میشدند. سینهام به زمین زرد میچسبید و دُمم، که تداعیگر عذابی بیحدومرز بود، علم میشد. سپستر که دُمم فرومیافتاد، بیدار میشدم.
زمان آن رسید که برخیزم.
دستان آتشگر
به سنجش بلندای آتش
بر آینهی بخاریها میلغزند.
آری، بلندای آتش کافی است.
و روز هیاهوی داغ را
با سکوت پاسخ میدهد،
با لاجورد و سایههای صورتی،
با سپیدی راستینش.
شگفتا! پرده با گذر عمر به تاری میگراید. خاطرات مانند تکهای موم ذوب میشوند و زیبایی شبههناک کروبیها نمود مییابد. چه بر حافظهی آدمی میرود، شگفتا!
از کتاب #نبوغ
نوشتهی #ولادیمیر_نابوکاف
ترجمهی #بابک_شهاب
ویدئو از فیلم #اسب_تورین The Turin horse بهکارگردانی #بلاتار 2011
@NazariyehAdabi