خب چند روز دیگه بخیههای قرنیهام رو میکشم و وضعیت چشمم معلوم میشه. ولی قبلش دوست دارم بگم: چی شد که اینطوری شد؟
4 آبان بود. نردههای پاساژ رو کشیده بودن. مردم داشتن از ادم فضاییهای خونخوار با لباسهای ارتشی فرار میکردن. داشتم به صحبتهای آقایی که ساچمه از کنار پاش رد شده بود گوش میکردم و تصور میکردم ساچمهخوردن چه جوریه، مثلا صحنههای فیلمهای اکشن که طرف تیر میخوره پخش زمین میشه؟! همهچیز آروم بود، رومو کردم به طرف نردهها، یه آدم فضایی با قد و هیکل متوسط و لباس ارتشی روشن پشت نردهها بود. من جلوتر از همه ایستاده بودم. فکر کنم دو سه متر باهاش فاصله داشتم. نتونستم صورتشو ببینم چون شاتگان رو از لابهلای نردههای سبز پاساژ گرفته بود جلوی صورتش، درست رو به روی صورت من. همونی که خداش کریم و رحیم بود. همونی که حسینش مظلوم بود. همونی که یزیدش ظالم بود. و بنگ... یه نور اومد سمتم. یه نور زرد مایل به سفید. شدتش زیاد بود، آنقدری که چشمم رو حس نمیکردم(یا شایدم بیشتر از همیشه حس میکردم). صدای مهیبش توی گوشم پیچیده بود، آنقدری که همهمهی اطرافم رو مبهم میشنیدم. افتادم کف سرامیکهای سرد پاساژ. چک کردم گردنبندم نشکسته باشه؛ گردنبندی که توش نوشته بودم : .be brave. تا چند لحظه کسی متوجهم نشد. اولین صدای واضحی که شنیدم صدای خودم بود که تو فضای تیرهی پاساژ پیچید : «کور شدم بابا» از اینکه نتونم پرندهها و طبیعت رو ببینم میترسیدم. بابام و یکی دیگه زیر کتفم رو گرفتن تا بریم دستشویی صورتم رو بشورم و کلی آدم دوروبرم کلشونو کج میکردن منو ببینن. ولی من نمیخواستم توی آینهی دستشویی صورتمو ببینم، میترسیدم خیلی بد شده باشه. ولی چند لحظهی کوتاه دیدم...خوشبختانه هیچی از صورتم پیدا نبود، نمش خون بود آخه! اون شب خون جلوی چشم خیلیا رو گرفته بود...
گذاشتنم توی یه پراید مشکی. از آقایی که هیچوقت صورتشو ندیدم پرسیدم: چند دقیقه دیگه میرسیم بیمارستان؟ گفت: ترافیکه؛ 20 دقیقه. میدونستم اون 20 دقیقه قراره اندازه یک سال طول بکشه. چشمم و لبم و کتفم و قفسه سینم میسوخت. خورده شیشههای عینکم که با هر بار سرفه کردن توی چشمم تکون میخورد و قرنیهامو بیشتر زخم میکرد رو توی چشمم حس میکردم (کرونا داشتم). سرمو به شونهی بابام که آشفته بود تکیه دادم. با یه دستم دستشو گرفتم با یه دستم چشممو. دردش خیلی زیاد بود، ولی ساکت موندم. چون یه حس رضایتی ته ته قلبم ساکتم میکرد. حسی که میگفت اگه قراره قطرهای خون از این مردم بچکه، "باید" خون منم باشه...🌈🕊 .#هلی_بابایی #قیام_ژینا #مبارزه_ادامه_دارد #جوانان_انقلابی_محلات_مریوان