من آن دقیقه را دیدم من آن فصل را فهمیدم بزرگ با شکوه و بی پایان همچون عشق که در جان مردمان فواره میزند همچون سرود شاملو برای روزبه بزرگ! ای کاش روزی ای کاش امروز ای کاش فردا همین فردا آفتابِ آزادی از غبار غم به در میآمد میآمد بر بلندای کوه مینوشت که این کُشته خود کُشندهی دیگری بوده است. من تردید نخواهم کرد هیچ درنگی جایز نیست پس این تاج را برگیرید وُ مرا با ترانه هایم به خاک بسپارید.
#زنان_مبارز _ چگونه میتوانم عزت را فراموش کنم که پس از یک ورزش صبحگاهی روتینمان، به ما و مجید عزیز بدرود گفت، رفت و بازنگشت. تمام شهر را برای یافتنش زیر و رو کردیم. حتی هنگامیکه باخبر شدیم در بیمارستان بستری اش کرده اند (بخاطر شکستگی لگن به هنگام فرار) نقشه دزدیدنش از بیمارستان را کشیدیم، ولی موفق نشدیم....نمیدانم چرا به او سخت اعتماد داشتیم که محل سکونتمان را لو نخواهد داد. ریسک بزرگی بود، جوان بودیم و سرسخت در پی آرمان هایمان، اما او هم عجب زن مقاومی بود. یاد عزت طبائیان هزاران بار با من است. نه، ما هم هرگز نمیتوانیم ببخشیم.
هشت قدم مانده به در شانزده قدم رو به ديوار کدام گنج نامه از اين رنج خبر خواهد داد؟
ای خاک کاش ميتوانستم نبض ترا بگيرم يا از جسم تو کوزه ای بسازم افسوس طبيب نيستم کوزه گر نيستم تنها وارثی بی نصيبم دربدر گنجی نشاندار
ای دستی که مرا چال خواهی کرد نشان خاک من اين است: هشت قدم مانده به در شانزده قدم رو به ديوار در گورستان کفرآباد مجید نفیسی ۱۳ نوامبر ۱۹۸۶