اگر تو ثروتمند باشی، سرما یک نوع تفریح میشود تا پالتو پوست بخری، خودت را گرم کنی و به اسکی بروی... اگر فقیر باشی برعکس، سرما بدبختی میشود و آن وقت یاد میگیری که حتی از زیبایی یک منظره زیر برف متنفر باشی. کودک من! تساوی فقط در آن جایی که تو هستی وجود دارد مثل آزادی. ما تنها توی رَحِم مادر برابر هستیم.
بدترین حالت ماجرا این است که طاقتمان تمام شود و به روی خودمان نیاوریم و تا زمان مرگ ادامه دهیم... خیلی ها اینطور زندگی می کنند.دست اندازِ کم طاقتی را رد کردهاند و افتادهاند توی سرازیری عادت...
جلو برم یا عقب؟ اگه برگردم عقب وضعیت بدتره، چون دوباره باید از راه پر از چاله چوله ای که اومدم برگرم، ولی اگه جلو برم لااقل این امید رو دارم که شاید جاده بهتر بشه...!
یک شاه وقتی برای کارهايی که انجام میدهد و چيزهايی که میگويد مجبور است به کسی اعتماد نکند، به ناچار تنها خواهد شد، ولی من کاملا تنها نيستم، چون من به وسيله نيروی ديگری همراهی میشوم که ديگران آنرا حس نمیکنند. همان نيروی مرموز در من، و من همچنين پيامهايی نيز دريافت میکنم. پيامهای مذهبی و من خيلی خيلی مذهبی هستم و من به خدا ايمان دارم و هميشه هم گفتهام که اگر خدا نبود، ما مجبور بوديم که او را خلق کنیم! من واقعا برای بيچارههايی که به خدا ايمان ندارند، متاسفم. شما نمیتوانيد بدون خدا زندگی کنيد. من با خدا از زمانی که خدا آن روياها را به من داد...
از امامان. آه من متاسفم که شما در باره آن چيزی نمیدانيد... اولين بار من امام مان علی را ديدم. يک پيشامدی برای من اتفاق افتاد. از روی سنگی زمين خوردم و او نجاتم داد. او خودش را بين من و سنگ قرار داد. میدانم، برای اين که او را ديدم. شخصی که با من بود او را نديد و هيچکس ديگر هم او را نديد به جز من، برای اين که… میترسم شما حرفهای مرا نفهميد.
برای اينکه شما ايمان نداريد. شما به خدا ايمان نداريد، شما به من هم ايمان نداريد. خيلی از مردم به آن عقيده ندارند. حتا پدرم هم آن را قبول نداشت. او هيچوقت آن را قبول نکرد. او هميشه در اين مورد میخنديد... من بوسيله خدا انتخاب شدهام که ماموريتی را به پايان برسانم. روياهای من معجزههايی بودهاند که کشور را نجات دادهاند. دوران سلطنت من کشور را نجات بخشيده و اين به خاطر اين بوده که خداوند در کنارم بوده. مقصودم اين است که اين عادلانه نيست که اعتبار تمام کارهايی را که برای ايران کردهام به خودم نسبت دهم. در حقيقت میتوانستم اين کار را بکنم. ولی نخواستم. برای اين که میدانستم که کس ديگری پشتيبان من است و او خدا بود. منظورم را میفهميد؟