💢من داروهای مادربزرگم را در شش سالگی که مثل اسمارتیزهای رنگی بودند همه را خوردم.
💢در بیمارستان سریع معده ام را شستشو دادند. دکترها به والدینم گفتند شانس کمی برای زنده ماندن دارم.
💢در اتاق عمل متوجه تمام افکار آنها بودم. نمی دانم چطوری ولی همزمان در ذهن همه شان بودم. سپس حس کردم من در گوشه ای از اتاق معلق هستم.
💢نگرانی دکترم را هم می دیدم و هم همزمان درونم حسش می کردم.
از حس عجیب گرما و امنیتی که از پشت سرم می آمد به طرف پشت سرم برگشتم. هیچ کلامی آنچه من پشت سرم دیدم را نمی تواند بیان کند. یک جوهره روحانی از جنس نور بود. شاید هم بشود گفت فرشته ای بود. نمی دانم ولی بال و پری نداشت. او سعی می کرد آرامم کند و امنیت خاطر به من بدهد بعد متوجه شدم که چهار تا جوهره نوری هستند که اطرافم را گرفتند و مدام با من از درون حرف می زدند. آنها گفتند که همه چیز خوب خواهد شد و تو یک مدتی اینجایی ولی دوباره بر خواهی گشت.
🔴 میزان عشقی که از آنها تابیده می شد و در فضا بود، منرا داشت بیهوش می کرد.
🔴 به من گفتند تو وظیفه ای بر روی زمین داری و مدام به من اینرا تکرار می کردند. من اصلا نمی فهمیدم منظورشان چیست. فقط می گفتم نمی فهمم چه می گویید من باید پیش شماها بمانم. آنها مدام سعی در آرامش من داشتند.
🔴آخرین جمله شان این بود که وظیفه ات را پیدا خواهی کرد و ما هميشه کنارت می مانیم. و سپس ناگهان داخل بدنم کشیده شدم مثل یک مکش. نمی توانید تصور کنید بعد از تجربه آن موجودات نورانی و آن عشق عجیب و بعد دوباره درد روی بدنم در اتاق بیمارستان من در چه جنونی وارد شدم.
💢تمام مدت جیغ می زدم و والدینم نمی توانستند منرا آرام کنند. من برای پدرم فردای آن روز تعریف کردم. پدرم روانشناس و الهیات شناس بود و بسیار به من کمک کرد. سالها پدرم زندگیش را در راه کمک به دیگران گذرانده بود.
💢 مادرم ولی مداوم با من دعوا می کرد که دخترم دیوانه شده و من نباید این مزخرفات را تکرار کنم!
این حالت من بین والدینم اختلاف ایجاد کرد.
💢تمام سالهای نوجوانیم با تمایل اشتباه به خودکشی گذشت برای دیدار آن جوهره های نورانی. ولی پدرم بسیار مواظبم بود و می گفت تو تجربه نزدیک به مرگ انجام دادی و این یک هدیه از طرف خداوند است و باید دیگران را کمک کنی.
💢من در هنگام بازی کردن و یا مخصوصا پیاده روی در جنگل دوباره آنها را بصورت انرژی حس می کردم. من یکبار یک خواب دیده بودم که روزی با هواپیمای لوفتانزا در یک منطقه جنگی فرود اضطراری می کنیم و تمام مسافران از ترس نیمه جان می شوند. این اتفاق در سن شانزده سالگیم افتاد. من آنروز مسافران را آرام می کردم که می دانم همه زنده می مانیم و می دانم که بعد از سه روز دوباره به سویس برخواهیم گشت!
🔴چنین مطالبی بسیار بسیار بعد از آن تجربه ام برایم رخ می دهد.
به مرور سالها یاد گرفته ام چطور با این تجربه ی عظیمم کنار بیایم ولی هرگز نتوانستم آن نور و عشق را فراموش کنم.
#تجربه نزدیک به مرگ خانوم میشائیل فیشا
#ترجمه گلاره-سادات اخوی
@Nahtoderfahrung