#شعرخوانی> بخشی از مثنوی «کفران»
#محمدکاظم_کاظمیحقّ ما بودهاست پوسیدن و پامال شدن
در زبانبازی آتشدهنان لال شدن
حقّ ما بودهاست داغی به جبین خوردنها
با همان ضربۀ اوّل به زمین خوردنها
ما همانیم که تیغی به تغاری دادیم
نقدِ یک عمر مشقّت به قماری دادیم
و همانی که به اورنگ خدایی دل بست
رخنۀ بندِ گرانساخته را با گِل بست
کعبه را پشت خداوندی خود گم کردیم
منبری در نظر آمد شب و هیزم کردیم
برف و یخبستگی برکه و شب سخت آمد
و به خاکستر جامانده تیمّم کردیم
پدران پارهزمینی پی معبد هِشتند
ما شکمباختگان مزرع گندم کردیم
آنچه اینک جگر طایفه را میسوزد،
مزدِ زهری است که در کاسۀ مردم کردیم
الغرض هرچه در این عرصه رسن پیدا شد
دیگران دام، ولی ما و شما دُم کردیم
درگرفت آتش عصیان قرون ما را نیز
مردهمان زنده نشد، کشت مسیحا را نیز
نیمهشب خیل گراز آمد و شبپا را برد۱
این کرَت نیل نه فرعون، که موسا را برد
عاقبت گاو طلا شیر بلا داد اینجا
خمرۀ زر، مَی تسلیم به ما داد اینجا
شهد گُل کرد و تشهّد به فراموشی رفت
نستعین آمد و نعبُد به فراموشی رفت
زد یقین غوطه به تحقیق و شک آمد بیرون
سوخت قُقْنوس و از آن تِکتِکک۲ آمد بیرون
پهلوان دود شد و حلقۀ نقّالی ماند
رود از درّۀ دیگر رفت، پل خالی ماند
اینک از قامت ما دست درازی مانده
و از آن قلعه که دیدی، درِ بازی مانده
جگری نیست که داغی بنشیند بر آن
و کلوخی که کلاغی بنشیند بر آن
حرفناگفته و لبدوخته ماییم، ای قوم!
آشناخورده دهنسوخته ماییم، ای قوم!
صف به صف قبله ندانسته و قامت بسته
گاو ناکشته و امّید کرامت بسته
پدران پارهزمینی پی معبد هشتند
پسران میوۀ ممنوعه در آن میکشتند
حقّ ما بودهاست داغی به جبین خوردنها
با همان ضربۀ اوّل به زمین خوردنها
حقّ ما بودهاست پوسیدن و پامالشدن
سیصد و چاردهم بودن و دجّالشدن
••
برف، چشمی به سفیدی زد و تابستان باخت
یک نفر آن سویِ تسلیم درختان جان باخت
دست ما ماند و چه دستی، که کم از هیزم نیست
و امیدی که به سنگ است و به این مردم، نیست
محرمان، «باید»شان سیلی «شاید» خورده
و عمل، قفلِ «اگر مرد بیاید...» خورده
عابد و زاهد و شبخیز و مسلمانایند۳
شیرِ بییال و دُم و اشکم مولانایند۴
همه دلبستۀ دینار که دین آردشان
جنّ و انس دو جهان زیر نگین آردشان
اندرون هر یکی از معرفتی پُر دارند۵
سر به یک ـ بیادبی میشود ـ آخور دارند
یخِ این برکه به دریا برسد، نیست عجب
سامری از پی موسا برسد، نیست عجب
ترسم آن روز که از قلّه فرود آید مرد
سیصد و سیزده آدم نتوان پیدا کرد
ترسم آن روز که مردانِ سرانجام آیند
این جماعت همه با بقچۀ حمّام آیند
••
برف، چشمی به سفیدی زد و خونها یخ بست
قوم را شوقِ خدایی به درِ دوزخ بست
ای بسا دست که این گونه معطّل گشته
و بسا سکه که خوابیده و ناچَل۶ گشته
دیگر این خَم نه بر ابروست، که بر پیکر ماست
دیگر این تیغ نه در پنجه، که زیر سر ماست
مردِ خود باش، قفاخورده تناور شده است
این دروغی است که لج کرده و باور شده است
اژدهایی است که آتشبهدهن میخیزد
سومناتی است که محمودشکن میخیزد
آه، ای «لا»ی برافروخته! «الاّ»یت کو؟
آی هارونِ نفسباخته! موسایت کو؟
کمری راست کن آهنگِ رسایی طلبت
بینوا بندگکی باش، خدایی طلبت۷
مردِ خود باش که هنگامۀ استقبال است
سیصد و سیزده آیینه و یک تمثال است
سیصد و سیزده آیینه و یک تمثال است
مردِ خود باش که هنگامۀ استقبال است۸
•
> پینوشتها:
۱. آسمان را مِه انبوه، دگر خواهدکرد /
نیمهشب خیل گراز از کوه سر خواهد کرد. (علی معلّم)
۲. تکتکک: پرندهای کوچک شبیه گنجشک.
۳. مژدگانی که گربه عابد شد / عابد و زاهد و مسلمانا. (عبید زاکانی، موش و گربه)
۴. شیر بی یال و دم و اشکم که دید؟ (مولانا، مثنوی شریف)
۵. اندرون از طعام خالی دار / تا در او نور معرفت بینی. (سعدی، گلستان)
۶. ناچل: بیاعتبار، از رواجافتاده. از مصدر «چلیدن» به معنی رایج بودن و فعّالبودن.
۷. من بینوا بندگکی سربهراه نبودم... (احمد شاملو، سرود ابراهیم در آتش)
۸. این شکل از تکرار را از مثنوی «نیانبان مشرک» علی معلم دامغانی اقتباس کردهام: «هین، شور کرّههاست که رم میخورند باز / دم میدمند جوقى و دم میخورند باز / دم میدمند جوقى و دم میخورند باز / هین شور کرّههاست که رم میخورند باز»
•
#نیمه_شعبان مبارک!
•
@NaaKhaaNaa