#متنخوانی> پایانِ «روز واقعه» |
#حقیقت> استاد «بهرام بیضایی»
•
#میدان. ظهر
«شبلی» از سوی دیگرِ دود درمیآید و به دیدن آنچه میبیند مبهوت میماند. عرصهای است بزرگ که گرداگردِ آن را سپاه دشمن گرفتهاند. غبار و دود چون چتری بر سرِ
میدان است. در میانۀ
میدان، سوارانِ زرهپوش تیغ بر کف، دشمنوار در تاختوتازند. یکسو از خیمهها دود و ناله بلند است و یکسو، سواران کودکان وحشتزدۀ گریزان را دنبال میکنند که فریادشان از درد و سوگ و تشنگی است.
از میانِ شمشیرزنانی که با تیغۀ خونبار در میانۀ
میدان بر پیکری دیده نشده، نیمخم شدهاند، دستهای کبوترِ خونینبال به هوا میرود. شبلی، از ضربِ گذشتنِ جمّازهای به زمین میافتد و در همینحال، دستِ زنی با آستینِ سبز وارد تصویر میشود و به او پیالهای آب میدهد. شبلی چشم میگشاید و نور چشمانش را میزند.
شبلی نیمخیز مینگرد؛ یکسو زنان سوگواری میکنند و کاه بر سر میریزند، یکسو گهوارهای در آتش است، یکسو پیکرههایی بر آنها تیر و زوبین نشسته، یکسو کودکانِ ریسمانبستۀ بیتاب را تازیانهزنان میدوانند و یکی خندان، مشکی آب بر زمین خالی میکند، یکسو حجلهای میسوزد، یکی سپاهی تیرهپوش دو دست بریده را چنان میگرداند که همه ببینند، و هلهله میکند. شبلی در نور خورشید ناگهان سری را بر نیزه میبیند پیشِ آفتاب؛ چنانکه دمی آفتاب را میپوشاند و صلیبی بر آسمان میبندد. شبلی از تابشِ نور خیره میشود و صدایش به لرز میافتد.
شبلی: بی شمشیر به چه کاری آمدم؟ ( از جگر فریاد میزند) اگر نباید بهوقت میرسیدم، چرا مرا خواندی؟
و از پا در میآید.
#همانجا. عصر
شبلی چشم میگشاید. حالا منظرهای دیگر است؛ آسمان تیره، نور غروب از میان ابرها به
میدان کج تابیده. پیکرهها را سفید کشیدهاند. اسبهای بیسوار تیر نشسته، اینجا و آنجا بهدنبالِ سوارِ خود میگردند. یکسو اسیران را رج کردهاند و میبرند؛ برخی را در هودج بر جمّازهها و برخی پیاده، سلسلۀ زنجیر بر پایهایشان. بانگِ ناله همهجا را پوشانده. سواران با تازیانه در رفتوآمدند. از آنسوی بیابان، گروهی برسرزنان برای تدفینِ مردگان میآیند. اسبی را که شبلی از بدویان گرفته بود، اینک به سوی او میآید. شبلی، در برابرِ خورشیدِ غروب -دیده و ندیده- قامتِ زنی را میبیند در برابر خود، در زنجیر ایستاده.
زن: برگرد ای جوانمرد، و خبر ما را ببر!
#خانۀ_زید. عصر
راحله بر بام رو به افق ایستاده است. آنسوی خانهها بیابان پیداست و از آن سواری میآید و از آمدنش خاک بلند است. سوار، با راندن به سوی شهر، پشتِ نخستین خانهها ناپدید میشود. راحله برمیگردد و به سوی زنانی مینگرد که بر بامها رشتههای نخِ تابیده و پارچهها را رنگ میکنند؛ نگران و گوشبهزنگ. ناگهان از کوچه، سر و صدای تاختنِ اسب میشنود، در حیاطِ خانه، سه برادرش را میبیند که به سوی در میدوند، و نیز زید را که فریاد میزند.
زید: شبلی!
راحله از بام به زیر میدود.
#گذر_و_میدان. روز
بسیاری هراسیده پس میدوند؛ شبلی به
میدان میرسد و خود را به سکو میرساند و عَلم سبز را به دست میگیرد. کنجکاوان پیش میدوند و گِردش را میگیرند. راحله دواندوان در گذر به سوی
میدان میدود؛ از سه برادرش میگذرد که پیشتر از او رسیدهاند، و از پدرش میگذرد که پیشتر از برادران رسیده است؛ به جمعِ مبهوت میرسد که رنگباخته، خبری را شنیدهاست و باور نکردهاست. به پای سکو میرسد و سرانجام به شبلی، که روی سکو از تجسمِ آنچه دیده، زبانش بند آمده، و صداهایی چون ضجههای بریدهبریده درمیآورد.
شبلی: او، به بالاترین جایی رسید که بشری رسیده. او را در نینوا به صلیب کشیدند. (راحله را میبیند و اشکش میغلتد.) او با من حرف زد!
راحله: (رنگپریده) کجا رفتی و چه دیدی؟ بگو شبلی! حقیقت را چگونه یافتی؟
تصویر به سوی شبلی میرود؛ هنوز ضربهخورده از آنچه دیده؛ به سختی در تقلا، و ناتوان از یافتنِ واژههایی درخور.
شبلی: من
#حقیقت را در زنجیر دیدهام؛ من حقیقت را پارهپاره بر خاک دیدهام؛ من حقیقت را بر سرِ نیزه دیدهام...
•
•
پینوشت:
> بهرام بیضایی، فیلمنامۀ «روز واقعه» را در سال ۱۳۶۱ نوشت که بعداً در قالبِ کتاب منتشر شد. در سال ۱۳۷۳ فیلمی با همین نام، براساس متنِ او –با اندکی تغییر- ساخته شد. در فیلم، «شبلی» همان «عبدالله» است؛ جوانی مسیحی که تازه به اسلام روی آورده و دل در گرو عشقِ راحله، دختر زید دارد. وی در جریان عروسی با راحله، ندایی میشنود که او را به یاری فرامیخواند. عبدالله بیابان به بیابان، واحه به واحه، به سمتِ کربلا میتازد و عصر عاشورا به آنجا میرسد...
•
#روز_واقعه #امام_حسین#عاشورا #بهرام_بیضایی•
@NaaKhaaNaa