#روایتخوانی>
روایتِ «عبدالله مستوفی» از شیوع یک بیماری مسری در دوران قاجار>
ایزد گنه ببخشد و دفعِ «وبا» کند
•
(مهمترین کتاب بهیادگارمانده از عبدالله مستوفی، «شرح زندگانی من» است. مستوفی در این کتاب مفصل، در چند فصل به
روایت اوضاع و احوال خودش، حکومت و مردمان آن روزگار میپردازد. ما در بخشهایی که در ادامه از این کتاب آوردهایم، موضوع شیوع «وبا» را مدنظر داشتهایم؛ بیماری مسری خطرآفرینی که مردم ایران چندینبار گرفتارش شدند. او چندبار در کتابش به این ماجرا پرداخته و
روایتهایش از شیوع وبا هم، مثل باقی کتاب، خواندنی است.)
▪️«تا قبل از۱۲۹۰ هرچندسال یکبار مرض مسری وبا به تهران و سایر ولایات ایران میآمد، ولی بیستسالی بود که این مرض به کشور ما نیامده و مردم فراموشش کرده بودند. در این سال، در اواخر ماه شوال، این مرض از هندوستان و افغانستان به سرحد خراسان رسيد. ماه ذیالحجه را صرف رسیدن به تهران کرده، از ۵ محرم مبتلای به آن در تهران هم دیده شد و بعد از عاشورا، تقریباً در تمام محلات شهر شیوع پیدا کرد.»
▪️«ما به فکر فرار از وبا افتادیم؛ هیچجا بهتر و دنجتر از نایه، ده مادری، برای این کار نبود. روضه که ورگزار شد مصمم شدیم، با آقامیرزارضا و خاندایی و مادرم و خواهرکوچکها، روز سیزدهم با تمام لوازم از شهر به حضرت عبدالعظیم رفتیم که فرداعصر از آنجا به جانب مقصد رهسپار شویم... یکساعت بعد به سمت حسنآباد حرکت کردیم. در این منزل، پرستار پسر دوم آقامیرزارضا (آقای هادی مستوفی) به وبا مبتلا شد. ما به دستور و دوایی که داشتیم مشغول معالجه او شدیم. اول شب بیمار را در پالَکی (= کجاوه بیسقف) خود گذاشتند و بهراه افتادیم. صبحی در علیآباد مُرده او را از پالکی پایین آوردند و کفن و دفنش کردند. آنروز تا عصر در علیآباد ماندیم. اول شب از آنجا حرکت کردیم و یکسر به قم آمدیم. در قم خبری از وبا نبود. در قافله ما هم در سهشبی که آنجا ماندیم، مبتلایی پیدا نشده و یقین کردیم آلودگی در قافله ما نیست. اول شب چهارم از قم حرکت کردیم و تا فرداصبح، اول طلوع آفتاب، نُه فرسخ راه را پیمودیم و وارد نایه شدیم.»
▪️مستوفی و خانواده و همراهان در «نایه» مستقر میشوند. او در ادامۀ روایتش، از قرنطینۀ آن روستا –که گویا از نفوذ وبا در امان مانده بود- و از شرایط آنروزها گزارش میدهد: «بهوسيلۀ حاجی امامقلیبیک کدخدا، صادر و واردِ ده قدغن شد...».
▪️نویسنده پس از بازگشت به تهران، از «وفیات اعیان» و بزرگان درگذشته با وبا میگوید و البته از مشکلات و کمبودها در زمینه اعلام آمار مبتلایان و جانباختگان هم خبر میدهد (و این البته برای حدود ۱۳۰سال پیش است!): «آنروزها البته آمار و احصاییهای نبوده است که عدۀ مبتلایان وبا و اموات آنها را تشخیص دهد. ولی از قراری که میگفتند، عدۀ اموات تهران در یکیدو هفته به روزی سیصدنفر هم رسیده بوده است...».
▪️اما یکی از درگذشتگان وبای آن سال در
روایت مستوفی،
#میرزا_محمدرضا_کلهر خوشنویس بلندآوازۀ خط نستعلیق در دوران قاجار است. مستوفی از کودکی به خوشنویسی علاقه داشت و برای آموختن، چه جایی بهتر از مکتب کلهر. خودش در فصل دیگری آورده است: «برادر بزرگترم و من، از شاگردان استاد کلهر بودیم. او مردی ثابتقدم، گزیدهگو و راستگفتار، خوشخلق، مهماننواز و قانع به نیمنان خویش بود. او همیشه بر این احوالات نیکو بود و درحالیکه بهراحتی و با زحمت کمتر میتوانست کارمند وزارت چاپ و نشر شود (در مقطعی از طرف دربار و امیرکبیر به او پیشنهاد شد) اما او این درخواستها را رد میکرد. سوای این مطلب، کلهر به اندک مواجب و مستمری که از شاگردان بهدست میآورد قناعت میکرد...».
▪️مستوفی در ادامۀ گزارش خود از وبای سال ۱۳۱۰ و پس از بازگشت به تهران مینویسد: «در همان دو روز بدوِ مراجعت خواستیم سراغ میرزای کلهر برویم؛ با کمال افسوس در وبایی مرحوم شده بود. من نظرم نیست بر فوت غیر از اقوامم، برای فوت کس دیگر اینقدر متألم شده باشم. دارایی او را هشتاد تومان قیمت کرده بودند، در صورتی که چهلوهشت تومان از بابت کرایهخانۀ دوساله مقروض بود. بعد از فوت مرحوم کلهر، دیگر تقریباً من نزد استادی مشق نکردم؛ زیرا خط خطاطان دوره به نظرم پتوپهن و کتوگنده میآمد. میرزا هم شاگرد مبرزی که بتواند مرا مشق بدهد نداشت. من هم نوشتهجات چاپی او را بهدست آورده و ندرتاً که میخواستم مشقی کنم و خطی بنویسم، از روی آنها مینوشتم. خلاصه اینکه مردن این استاد، عشق مرا به مشق تمام کرد و دیگر هیچ علاقهای به بهتر کردن خط خود نشان ندادم و در این راه اقدامی نمیکردم، به همین جهت خط من همانطور ماند و خوشخط از آب درنیامدم.»
•
> متن کامل را در
روزنامۀ اعتماد بخوانید.
•
> کتاب
#شرح_زندگانی_من> تاریخ اجتماعی و اداری دورۀ قاجار
>
#عبدالله_مستوفی (۱۳۲۹-۱۲۵۷)
•
•
@NaaKhaaNaa