درودها بر دوستان هنرمند و هنردوست🌹
این کانال شامل دکلمه های اجراشده توسط گروه هنری نماهنگ و همچنین کلیپهای زیبا، متن ها، تصاویری از طبیعت و آهنگهای با کلام وبیکلام زیبا هست.از حضور سبز شما در کنار خودمون خرسند هستیم.
@fallah_20 تماس با مدیریت
دیدم پسرِدست فروشی رادوش در رهگذرِ کوچه که میبودخموش بالحظه ی اندوه،زمان طی میکرد بادغدغه ها ثانیه را پی میکرد ازغصه ی اوکسی خبرداشت؟نداشت آهش به دلِ کسی اثرداشت،نداشت چون بودقرینِ سوزودردوماتم ازخوابِ خوشش گذشت دربسترِغم نه سایه ی لطفِ پدری برسرداشت نه مادرونه برادروخواهرداشت....
نمیدانی که این شبهای یلدایی چه دلگیرند بدونِ تو تمامِ لحظه هایِ دل، نفس گیرند سکوتِ سردوسنگینی دراینجا سایه گسترده گل وپروانه ها بی شمعِ چشمانِ تومیمیرند بهارِ عمرِمن بودی و رازش راندانستم خزانی گشتم وگلها سراغم رانمیگیرند نمیدانی که زیباتر زِ هَرباغِ تماشایی؟ نگاهِ هرچه آیینه زِ رویت گرمِ تکثیرند عزیزِدل،دراین عالم اگرعشقی به جامانده بِدان عشاق درسِ عاشقی راازتومیگیرند از آن روزی که سیمایت شده قابِ نگاهِ من نگاهِ صورتکهادر نگاهم سرد ودلگیرند.
@NaMaHaNg4 تو زندگی گاهی با آدمهایی رو به رو میشی که دستت رو میگیرن و پرتت میکنن وسط یه ماجرا و بعد خیلی راحت راهشون رو میکشن و میرن! آدمهایی که حضورشون اهمیتی نداشت اما غیبتشون خیلی آزارت میده! یه "خوبی؟" "کجایی؟ "زندهای؟" رو هم دیگه ازت دریغ میکنن. جوری میرن که انگار از اول نبودن و هیچ وقت هم نیومدن! اونها میرن ولی این تویی که دیگه نمیتونی بری و بگذری. میشی رودی که از جریان میایسته و رفته رفته تبدیل میشه به یه مرداب! دیگه زندگي نمیکنی؛ بلکه فقط کنار مُردگی، کمی، فقط کمی ادای زندگی کردن درمیاری؛ مثلا راه میری، میخوری، میخوابی و خیلی کارهای دیگه که از پس یه ربات ساده هم برمیاد. دیگه نه خواب راحتی داری و نه میلی به بیداری، نه اینکه نخوای برگردی و بشی همون آدم، نه اینکه نخوای باز بخندی... نه! میخوای بخندی، اصلا دلت میخواد گوش فلک رو کر کنی با خندههات اما نمیشه، نمیتونی! حتی صدای گریههات رو خودت هم دیگه نمیشنوی. البته اگه بتونی حتی گریه کنی...! دیگه دوست و آشنا و دورهمیهای هفتگی و ماهانه هم کارساز نیستن، دیگه دلت نمیخواد با کسی حرف بزنی، یا دورت رو شلوغ ببینی، چون خوب میدونی این شلوغیها هم نمیتونن سکوتِ پر شلوغِ ذهنت رو پر کنن...! از تموم شهر فقط نشونیِ کافههاش رو از بَر میشی، جوری که حتی با چشم بسته هم میتونی بری و پشت اون میز کوچیک، تویِ گوشهترین قسمت کافه بشینی و زل بزنی به صندلی رو به روت و غرق بشی تو یک سال گذشت، دو سال گذشته و یا ده سال گذشته...! گذشتههایی که گذشتن اما هنوز جایِ ردِ پاشون رو روی دلت حس میکنی. هنوز گاهی از دردشون به خودت میپیچی...! هر لحظه و ثانیه به این باور میرسی؛ اونی که میگه گذشتهها گذشته، فقط یه دروغگویِ ماهره! گذشته هیچ وقت نگذشته و جریان داره؛ تویِ فکر و ذهنت، تویِ قلب و روحت، تویِ خواب و بیداریت، تویِ رویا و کابوست. گذشته هیچ وقت نمیگذره؛ بلکه میشه یه وزنه صد هزار تُنی که زنجیرش به پاته و خودش روی قلبت جا خوش میکنه و هیچ جوره هم نمیتونی بلندش کنی و پرت کنی یه گوشه! گاهی میشه حتی اونقدر غرقش میشی که با صدای کافهچی به خودت میای و در جواب "قهوهتون سرد شده، عوضش کنم؟" سری تکون میدی و تموم قهوهات رو یه نفس بالا میدی. تلخیش بین تلخیهای دیگهات گم میشه و جلوی چشمهای متعجب کافهچی بلند میشی و میری، جوری که انگار از اول هم نیومده بودی...!