نان کار آزادی

#نینا
Канал
Политика
Новости и СМИ
Образование
Социальные сети
ПерсидскийИранИран
Логотип телеграм канала نان کار آزادی
@NK_AzadiПродвигать
432
подписчика
20,8 тыс.
фото
10,8 тыс.
видео
10,5 тыс.
ссылок
تلاشی برای انعکاس جنبش هاى #کارگری، #زنان، #دانشجویی و #رفع_ستم_ملی برای نیل به آزادی و برابری !
🚩 #ادبیات_کارگری

ایوان نیكلایویچ دستمال سرخ رنگی از جیبش در آورد و بر سر چوب بست.
به محض آماده شدن پرچم، چونیاتوف فریاد زد:
- رفقا، برویم با صاحب‌كار حرف بزنیم.
ایوان نیكلایویچ پرچم را بلند كرده و جلو جمعیت افتاد. همه‌ی كارگران به دنبال او راه افتادند. ناگهان صدای شلیك گلوله به گوش رسید و كارگری كه دوشادوش اژدر راه می‌رفت به زمین غلتید. اژدر ابتدا فكر كرد كه پای او به چیزی گیر كرده و سكندری خورده است ولی وقتی دید كه او در میان خون می‌غلتد دانست كه تیر خورده است بر سرعت قدم‌هایش افزود. صدای شلیك رفته رفته بیشتر می‌شد.

با وجود این، هنوز پرچم سرخ در اهتزاز بود و گویی انسان‌های اطرافش را به مبارزه قطعی فرا می‌خواند.
یك دفعه، اژدر متوجه شد كه از دست ایوان نیكلایویچ خون می‌چكد. خودش را با سرعت به او رساند. و با هیجان پچ‌پچ كرد:
- ایوان نیكلایویچ پرچم را بده به من. تو زخمی شده‌ای، برایت دشوار است.
ایوان نیكلایویچ با چشمان خون گرفته‌اش به اژدر نگاه كرد، و پرچم را به طرف او دراز كرد.
- بیا بگیر، به تو اطمینان دارم.
اژدر پرچم را گرفت و آن را برافراشت. و بی اعتنا به گلوله‌هایی كه صفیركشان از كنارش رد می‌شدند، با گام‌های بلند، به راه افتاد. كارگران نیز دور او را گرفتند. اژدر با این كه برای اولین بار پیشاپیش صفوف یك توده‌ی عظیم سینه‌ی خود را سپر گلوله‌ی دژخیمان كرده بود كوچك‌ترین احساس ترس نمی‌كرد. از این كه پرچم سرخ را به دوش می‌كشید به خود می‌بالید. از این كه پرچم را به او سپرده بودند احساس غرور می‌كرد.

صدای سم اسبان شنیده شد. اژدر یك دسته قزاق سواره را كه به سوی آن‌ها می‌آمدند دید. پلیس‌ها كه شمشیرهای آخته‌ی قزاقان را دیدند جری‌تر شدند. ایوان نیكلایویچ كه با دستش زخم دست دیگرش را گرفته بود در حالی كه سعی می‌كرد از رفقایش عقب نماند، در اثر اصابت گلوله دیگر، به زمین افتاد.
اژدر به طرف او خم شد.
- ایوان نیكلایویچ بلند شو ... بازوی مرا بگیر برویم ...

ایوان نیكلایویچ كه با دستش زخم بزرگ سینه‌اش را گرفته بود مثل مرغ سر بریده‌ای توی خون دست و پا می‌زد. پیراهنش رنگ خون گرفته بود. سعی می‌كرد چیزی به اژدر بگوید ولی نمی‌توانست.
اژدر زانو زد و سر او را بلند كرد و گوشش را به لبان لرزان او نزدیك ساخت. غرش گلوله‌ها امكان نداد كه او آخرین سخنان ایوان نیكلایویچ را بشنود.

دیگر نباید دیر كرد. قزاق‌ها كارگران را زیر پاهای اسبان انداخته بودند و به هر كس كه می‌رسیدند با شلاق و شمشیر به سرش می‌كوفتند. هركس با هرچه كه می‌توانست، با سنگ، چوب و مشت، از خود دفاع می‌كرد. اژدر دستمال سرخ چوب را باز كرد. از چند كارگر برای دور كردن ایوان نیكلایویچ از صحنه برخورد كمك خواست. آن‌ها شتابان پیكر خونین ایوان نیكلایویچ را به طرف دخمه‌های كارگری كشیدند، ولی در اطراف این دخمه‌ها وضع خیلی وخیم‌تر بود. كارگرانی كه از شمشیر و گلوله‌ پلیس و قزاقان جان بدر برده بودند، در این‌جا بار دیگر با آن‌ها درگیر بودند. آن‌ها نتوانستند زخمی را به دخمه‌ها برسانند. از محل‌های خطرناكی گذشتند و در كوچه‌ی تنگی ایستادند. برای رساندن ایوان نیكلایویچ به خانه‌اش دنبال درشكه می‌گشتند؛ هیچ وسیله‌ی نقلیه‌ای در اطراف نبود. آن‌ها مجبور بودند پیكر ایوان نیكلایویچ را روی دوش خود حمل كنند. در فاصله‌ی زیادی از كارخانه به یك سورچی درشكه كه از جریانات خبر نداشت برخوردند. پس از چانه زدن زیاد، او را قانع كردند و مجروح را بر كف درشكه خواباندند.
بالاخره، مجروح را كه دیگر داشت جان می‌داد با احتیاط، از درشكه پایین آوردند و آهسته داخل حیاط شدند.

همان شب، ایوان نیكلایویچ بی آن كه به هوش بیاید، جان سپرد.

📚 #نینا - ( تاریخ مبارزات كارگران باكو در سال‌های ۱۹۰۱ - ۱۹۰۴ )
✍️ثابت رحمان - مترجم: سيروس مددی

https://t.center/khamahangy
🌈🌈🌈🌈🌈

📝 #ادبیات_کارگری

... ایوان نیكلایویچ دستمال سرخ رنگی از جیبش در آورد و بر سر چوب بست.
به محض آماده شدن پرچم، چونیاتوف فریاد زد:
- رفقا، برویم با صاحب‌كار حرف بزنیم.
ایوان نیكلایویچ پرچم را بلند كرده و جلو جمعیت افتاد. همه‌ی كارگران به دنبال او راه افتادند. ناگهان صدای شلیك گلوله به گوش رسید و كارگری كه دوشادوش اژدر راه می‌رفت به زمین غلتید. اژدر ابتدا فكر كرد كه پای او به چیزی گیر كرده و سكندری خورده است ولی وقتی دید كه او در میان خون می‌غلتد دانست كه تیر خورده است بر سرعت قدم‌هایش افزود. صدای شلیك رفته رفته بیشتر می‌شد.
با وجود این، هنوز پرچم سرخ در اهتزاز بود و گویی انسان‌های اطرافش را به مبارزه قطعی فرا می‌خواند.
یك دفعه، اژدر متوجه شد كه از دست ایوان نیكلایویچ خون می‌چكد. خودش را با سرعت به او رساند. و با هیجان پچ‌پچ كرد:
- ایوان نیكلایویچ پرچم را بده به من. تو زخمی شده‌ای، برایت دشوار است.
ایوان نیكلایویچ با چشمان خون گرفته‌اش به اژدر نگاه كرد، و پرچم را به طرف او دراز كرد.
- بیا بگیر، به تو اطمینان دارم.
اژدر پرچم را گرفت و آن را برافراشت. و بی اعتنا به گلوله‌هایی كه صفیركشان از كنارش رد می‌شدند، با گام‌های بلند، به راه افتاد. كارگران نیز دور او را گرفتند. اژدر با این كه برای اولین بار پیشاپیش صفوف یك توده‌ی عظیم سینه‌ی خود را سپر گلوله‌ی دژخیمان كرده بود كوچك‌ترین احساس ترس نمی‌كرد. از این كه پرچم سرخ را به دوش می‌كشید به خود می‌بالید. از این كه پرچم را به او سپرده بودند احساس غرور می‌كرد.
صدای سم اسبان شنیده شد. اژدر یك دسته قزاق سواره را كه به سوی آن‌ها می‌آمدند دید. پلیس‌ها كه شمشیرهای آخته‌ی قزاقان را دیدند جری‌تر شدند. ایوان نیكلایویچ كه با دستش زخم دست دیگرش را گرفته بود در حالی كه سعی می‌كرد از رفقایش عقب نماند، در اثر اصابت گلوله دیگر، به زمین افتاد.
اژدر به طرف او خم شد.
- ایوان نیكلایویچ بلند شو ... بازوی مرا بگیر برویم ...
ایوان نیكلایویچ كه با دستش زخم بزرگ سینه‌اش را گرفته بود مثل مرغ سر بریده‌ای توی خون دست و پا می‌زد. پیراهنش رنگ خون گرفته بود. سعی می‌كرد چیزی به اژدر بگوید ولی نمی‌توانست.
اژدر زانو زد و سر او را بلند كرد و گوشش را به لبان لرزان او نزدیك ساخت. غرش گلوله‌ها امكان نداد كه او آخرین سخنان ایوان نیكلایویچ را بشنود.
دیگر نباید دیر كرد. قزاق‌ها كارگران را زیر پاهای اسبان انداخته بودند و به هر كس كه می‌رسیدند با شلاق و شمشیر به سرش می‌كوفتند. هركس با هرچه كه می‌توانست، با سنگ، چوب و مشت، از خود دفاع می‌كرد. اژدر دستمال سرخ چوب را باز كرد. از چند كارگر برای دور كردن ایوان نیكلایویچ از صحنه برخورد كمك خواست. آن‌ها شتابان پیكر خونین ایوان نیكلایویچ را به طرف دخمه‌های كارگری كشیدند، ولی در اطراف این دخمه‌ها وضع خیلی وخیم‌تر بود. كارگرانی كه از شمشیر و گلوله‌ پلیس و قزاقان جان بدر برده بودند، در این‌جا بار دیگر با آن‌ها درگیر بودند. آن‌ها نتوانستند زخمی را به دخمه‌ها برسانند. از محل‌های خطرناكی گذشتند و در كوچه‌ی تنگی ایستادند. برای رساندن ایوان نیكلایویچ به خانه‌اش دنبال درشكه می‌گشتند؛ هیچ وسیله‌ی نقلیه‌ای در اطراف نبود. آن‌ها مجبور بودند پیكر ایوان نیكلایویچ را روی دوش خود حمل كنند. در فاصله‌ی زیادی از كارخانه به یك سورچی درشكه كه از جریانات خبر نداشت برخوردند. پس از چانه زدن زیاد، او را قانع كردند و مجروح را بر كف درشكه خواباندند.
بالاخره، مجروح را كه دیگر داشت جان می‌داد با احتیاط، از درشكه پایین آوردند و آهسته داخل حیاط شدند.
همان شب، ایوان نیكلایویچ بی آن كه به هوش بیاید، جان سپرد.

📚 به نقل از رمان #نینا - ( تاریخ مبارزات كارگران باكو در سال‌های ۱۹۰۱ - ۱۹۰۴ )
✍️ثابت رحمان - مترجم: سيروس مددی

https://t.center/khamahangy
Forwarded from نان و آزادی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#اعتصاب 450 کارگر شرکت فریکو سیرجان دراعتراض به عدم پرداخت ۴ ماه حقوق معوقه
فریکو تولید کننده روغنهای خوراکی با برند #نینا متعلق به مهدی میرسلیم (پسرعموی میرسلیم کاندیدای ریاست جمهوری)

@Nan_Azadi
#ادبیات_کارگری

🔻 ... خورشيد داشت در پشت كوه‌ها ناپديد مي‌شد. سايه‌ها درازتر و هوا تاريك‌تر مي‌گشت. مه خنكي از طرف دريا مي‌وزيد. مسافر پس از خوردن نان، بلند شد. بالاي يكي از تپه‌هاي نزديك رفت و اطراف را بدقت وارسي كرد. سپس ساق‌هاي چكمه‌اش را اندكي بالا زد و با قدم‌هاي تند به سوي شهر به راه افتاد. پس از طي مسافت زيادي به گورستان رسيد. همه جا تاريك بود. سنگ قبرهاي غمناك كه گويي در فكر عميقي فرو رفته‌اند در پرده‌ي آبي رنگ شامگاهي پيچيده مي‌شدند. وقتي از اين‌جا نگاه مي‌كردي، شهر باكو با تمامي عظمتش، پيش ديده جان مي‌گرفت.

🔻#باكو، شهر نفت و ثروت كه افزون از 115 هزار جمعيت داشت و هر سال قريب 640 ميليون پوط(هر پوط معادل است با 5/16 كيلوگرم و ظرف‌هاي مخصوصي با همين ظرفيت نيز «پوط» ناميده مي‌شوند كه معادل آن در فارسي «حلبي» است.م) نفت از آن استخراج مي‌شد، اكنون در تاريكي فرو رفته بود و گويي از خستگي چرت مي‌زد.

🔻 در سمت راست، «بائيس» به روشني ديده مي‌شد و آن سوتر، يكي دو دكل نفت، سر به آسمان كشيده بود. در اين سو نيز كشتي‌هاي كهنه‌اي كه در طول ساحل صف كشيده بودند، مانند گهواره، تكان تكان مي‌خوردند. «زيغ‌بورني» نيز در ميان مه غليظي چرت مي‌زد و جزيره‌ي «نارگين» همانند لكه‌ي سياهي در دل درياي آبي رنگ بنظر مي‌رسد. باكو شهر تضادها بود. وقتي از اينجا- از گورستان- به شهر نگاه مي‌كردي از طرفي عماراتي كه هر روز بيش از روز بيش بنا مي‌شد باكو را به شهرهاي بزرگ امپراتوري روسيه شبيه مي‌ساخت، و از طرف ديگر دخمه‌هاي تو در توي نمور و آفتاب ناگير تهي‌دستان، خاطره‌ي يك ده فقير را در ذهن بيننده بيدار مي‌ساخت.

🔻 مردم شهر اين قسمت فقر زده را «چمبركندي» مي‌ناميدند. كارگران فابريك و كارخانه‌ها، روستايياني كه از فشار ظلم زمين‌داران و زور گرسنگي به اميد پيدا كردن كار به شهر آمده بودند، تهيدستان، بيماران بي چيز، همه در اينجا جمع شده بودند. در ميان مردم باكو به جاي كلمه‌ي «مي‌ميرم» اصطلاح «به چمبر كندي مي‌روم» استعمال مي‌شد. و بالاخره چمبركندي دهي بود كه در ميان شهر بزرگي چون باكو، به تهيدستان اختصاص داشت...

📚 به نقل از رمان #نینا - ( تاریخ مبارزات كارگران باكو در سال‌هاي 1904- 1901)
✍️ثابت رحمان - مترجم: سيروس مددی

@khamahangy
تماس با ما👈 @hkomite