حالا بیا لبخند بزنیم ...ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدوستم، افسون، خواسته برای خوب شدنِ حالمان، برای تحملِ اوضاع، لبخند بزنم. هر کار میکنم، نمیتوانم یک لبخندِ واقعی درست درمان بزنم. فکرم میرود پیشِ بچهها. پیش کودکیهایی که در این اوضاع، در خطرند. به بچههای کار فکر میکنم. به بچههایی که توی مترو و کوچه و خیابان با هم دوست شدهایم. به بچههای خودم فکر میکنم. به انگشتهای کوچولویی که روی ساز میچرخند به امید این که فردای بهتری بسازند و دریغ دریغ دریغ که حتا امروز را هم ازشان گرفتهایم. ازمان گرفتهاند. به بچههایم فکر میکنم، به رومینم، به لبخندهایشان، به آرزوهایشان، به تلاشهایشان...به جامعهی مریض، به سیستم آموزشی غلط که هر دریوری را به زور توی ذهنِ این بچهها میچپاند. به آرزوها و امیدهایی که روی زمین و توی هوا و توی آب میمیرند و خونی که از آسمان و زمین میچکد روی آرزوهای کودکیمان. به بچهگی خودم فکر میکنم. به این که چقدر پر از امید و هدف بودم و چقدر حالا دستهایم خالیست. به روزی که معلم شدم فکر میکنم. به این که قول دادم نگذارم ناامیدی و ناتوانی و کوتهبینی و نامهربانی گریبان بچههایم را و خودم را بگیرد. به لبخندِ گمشدهی مادر و پدرهایی فکر میکنم که بچههایشان را از دست دادهاند و میدهند. به لبخندهایی فکر میکنم که زندانی شدهاند. به
آنیشا اسداللهی، به ندا ناجی، به هرکسی که برای آزادی پشت میلههاست یا به قید وثیقه آزادیاش را جیرهبندی کردهاند، به لبخندهایی که بالای دار روی صورتهای نازنین کبود شد فکر میکنم. به عشقهای از دست رفته، به جوانیهای ازدست رفته، به آرزوهای از دست رفته، به آیندهی از دست رفته، به وطنِ از دست رفته...به اینها فکر میکنم.
به همهی اینها فکر میکنم و لبخند روی لبم میماسد و بغض توی گلویم سنگ میشود و خشم توی دلم خنجر میشود. خشمگینم، خشمگینم و باورِ ناتوانی را دور ریختهام. با آن که هنوز نتوانستهام، اما میخواهم فکر کنم که همهی ما، همهی ما، همهی ما با هم خواهیم توانست لبخند بچهها را پس بگیریم حتا به بهای لبخندهای تلف شدهی خودمان. حالا لبخند
#ندا_ناجی،
#آنیشا_اسداالهی، یک لبخندِ از دست رفته، لبخند چند تا از بچههام و لبخند شانزده سالگیم را اینجا میگذارم تا فراموش نکنم. تا فراموش نکنم برای چه خشمگینم. برای چه غمگینم. برای چه میخواهم ناتوان نباشم. برای چه میخواهم مقاومت کنم و ادامه بدهم. حالا گیریم کاری هم از دستم برنیاید.
حالا لبخند میزنم و ادامه میدهم و ادامه میدهیم در این سیرک سیاه...چرا که زندگی به ریسمانِ امید و ناامیدی و غم و شادی ما وصل نیست...این بودنِ بالاجبار آنجا مایهی شرمساری نیست که با وجود تمامِ رنجها و سیاهیها و دیوارهای بلند، به اختیار بشود و ادامه دادن و برخاستن و شجاعت را عنصرِ حیات کنیم... حالا اگر جایی هم به ناچار به آخرِ خط رسیدیم، شجاعانه و محکم نقطهی تهِ خط را بگذاریم و بگوییم تمام شد! لبخند میزنم...
با تمام جانم میخواهم حال همهمان خوب باشد...از دور در آغوشتان میکشم و میبوسمتان و دوستتان دارم. حالا بیا لبخند بزنیم
✍🏽 سودابه رضابیک
▫️@Maydayarrests