🔵«نگارخانه»
🎼🎬🎙📝فایل های صوتی و تصویری برگزیده #ناصر_فکوهی
با همکاری #انتشارات_دیداری_شنیداری
@IIAC_AV_PRODUCTIONS
🎭🏛فرهنگ،هنرو معماری
🎼🎬موسیقی و سینما
📎📚فایل هاو کتاب های علمی
📗📘📙فارسی،انگلیسی،فرانسوی و..
🌏🌍🌎اقوام و ملل
[email protected]
پوستی بودم. نرم و آرام. بر تنه درختی دوردست. پشت ِ جنگلی ناپیدا. بکر و دستناخورده. تا زندگی بر بدنم چنگ انداخت. تکهتکهام کرد. زخمهایش را برایم به ارث گذاشت و رهایم کرد. شکافهای زمانه پیکرم را فرسودند و پر چین و شکن کردند و رنگهایی گمگشته از هر سو، بر تنم نشستند تا دیگر جز «دیگری» نباشم.
شکوفههای هنوز تازه نفس بهاری، پشت میلههای سرد ِشهر، نفسهای آخر را میکشند و آرام آرام میمیرند. اما همیشه امیدی هست که برگهای تازهای از لا به لای میلهها سر بیرون کشند و ناگهان، درختی تنومند سر برآورد تا راه آسمان پیش بگیرد.
پشت این پرچین ِچوبی ِ پوسیده، شهر در تب و تاب است و در آرامش. پرچین با رنگهای ساختگی و بیمعنایش، خود را بزک کرده و شهر را پنهان. نفس ِ شهر بند آمده، اما زندگی از هر گوشهاش در فوران است: آنجا که این چمنهای بی رنگ و رو و این سنگفرشهای خالی، پایان میگیرند و شب با همه نورها و فریادهایش و روز با همه روشناییها و خندههایش از راه میرسند.
همه چیز آنجا بود: سبزهایی به رنگ خون ِ خُشکیده بر زمین سخت ِ سرد؛ کلاغ شوم ِ ناپیدای ِ سرخ ِ ساکت، ترسیده و ترسناک؛ آسمان ِ آبی له شده بر خاک؛ لجنهای مرداب ِ تشنه فرو خفته در خود و صدای پُر ابهت ِ قلبهای امیدوار ِ سبز و زرد و قرمز و صورتی و بنفش در دوردستی که خود را به تماشا گذاشته بودند.
میان سبزهها، جنگلی میبینم که میتوانی درونش گُم شوی. دردهایت فراموش میشوند و به ذرهای بدل میشوی: مثل حشره کوچکی که در لابهلای آنها برای خودش میچرخد. جهانی سراسر آکنده از زیبایی؛ تنها کافی است آنقدر نزدیک شوی که هیچ چیز جز آن نبینی، و وقتی چشمهایت از زیبایی پُر شدند، سطلی از رنگهای سبز ِ پُر رنگ و کمرنگ رویشان بپاشی.
سبزیهای شهری من، نیلگوناند. سبزیهای من در میانشان، شاخ و برگهای سبزی دارند که هنوز باور به آبی نیلی ندارند. هنوز میخواهند همرنگ جماعت باشند. شهر پر از سبزی است و هیج کجا سبزی نمیبینی.
پوستی بودم. نرم و آرام. بر تنه درختی دوردست. پشت ِ جنگلی ناپیدا. بکر و دستناخورده. تا زندگی بر بدنم چنگ انداخت. تکهتکهام کرد. زخمهایش را برایم به ارث گذاشت و رهایم کرد. شکافهای زمانه پیکرم را فرسودند و پر چین و شکن کردند و رنگهایی گمگشته از هر سو، بر تنم نشستند تا دیگر جز «دیگری» نباشم.
شکوفههای هنوز تازه نفس بهاری، پشت میلههای سرد ِشهر، نفسهای آخر را میکشند و آرام آرام میمیرند. اما همیشه امیدی هست که برگهای تازهای از لا به لای میلهها سر بیرون کشند و ناگهان، درختی تنومند سر برآورد تا راه آسمان پیش بگیرد.
پشت این پرچین ِچوبی ِ پوسیده، شهر در تب و تاب است و در آرامش. پرچین با رنگهای ساختگی و بیمعنایش، خود را بزک کرده و شهر را پنهان. نفس ِ شهر بند آمده، اما زندگی از هر گوشهاش در فوران است: آنجا که این چمنهای بی رنگ و رو و این سنگفرشهای خالی، پایان میگیرند و شب با همه نورها و فریادهایش و روز با همه روشناییها و خندههایش از راه میرسند.
همه چیز آنجا بود: سبزهایی به رنگ خون ِ خُشکیده بر زمین سخت ِ سرد؛ کلاغ شوم ِ ناپیدای ِ سرخ ِ ساکت، ترسیده و ترسناک؛ آسمان ِ آبی له شده بر خاک؛ لجنهای مرداب ِ تشنه فرو خفته در خود و صدای پُر ابهت ِ قلبهای امیدوار ِ سبز و زرد و قرمز و صورتی و بنفش در دوردستی که خود را به تماشا گذاشته بودند.
میان سبزهها، جنگلی میبینم که میتوانی درونش گُم شوی. دردهایت فراموش میشوند و به ذرهای بدل میشوی: مثل حشره کوچکی که در لابهلای آنها برای خودش میچرخد. جهانی سراسر آکنده از زیبایی؛ تنها کافی است آنقدر نزدیک شوی که هیچ چیز جز آن نبینی، و وقتی چشمهایت از زیبایی پُر شدند، سطلی از رنگهای سبز ِ پُر رنگ و کمرنگ رویشان بپاشی.
سبزیهای شهری من، نیلگوناند. سبزیهای من در میانشان، شاخ و برگهای سبزی دارند که هنوز باور به آبی نیلی ندارند. هنوز میخواهند همرنگ جماعت باشند. شهر پر از سبزی است و هیج کجا سبزی نمیبینی.