🔥آورده اند که در روزگاران قدیم در دل کوه های بینالود شهری بود به نام سلسال.از قضا حاکمانش ساز رفتن بنواختندی. 🔥در میان شهر پیچید که،ایهاالناس برای شهر چاره باید کرد.وچنان شد که گفتند: به سبک بلاد بافرهنگ ماهم حاکمان جدید را خود #انتخاب کنیم.
🔥و اینگونه شد که یکی از کسانی که دندان برای #صندلی_قصر تیز کرده بود دست به دامن #اوباش شهر شد.اوباش نیز زمین و زمان را دوختندی تا وی راهی دارالحکومه شهر شدندی،و شد رئیس روئسای شهر.بماند چه #مرغهای_بریان داد تا که رای مردمان را برگرداندندی. 🔥حال باید لطف آن #اراذل را که حالا نوچه اش شده بودند را جبران کند. وی نیز چاره در آن دید که این هیولاهای زبان نفهم فقط به درد رفع #سد_معبر میخورندندی و کارهای دیگررر... 🔥اینان نیز چون یاغیان #چماق به دست هرجا که وی میگفت حمله میکردند.حتی اگر رقیبی برای ارباب پیدا میشد کارش را یکسره میکردند.و اجازه مخالفت نمیداندندی.