📬 #داستانک💥یک ساعت قبل از اذان نشست پای سجاده؛
هنوز همانجاست!
نه که نخواهد بلند شود؛ توان بلند شدن ندارد.
دیشب تا صبح خواب به چشمش نیامد. همهاش اشک ریخت و گریه کرد.
دوست داشت خبری از پسرش بشنود؛ ولی ترس از خبر بد، باعث شده بود تلفن را هم قطع کند.
شب قبل در اخبار شنیده بود عملیات بزرگی آغاز شده.
پسرش هم در این عملیات شرکت داشت. صبح روز قبل، وقتی پسرش تلفن کرد و کلی قربان صدقه اش رفت، لحظه ی آخر گفت مادر برایش دعا کند.
گفت که قرار است اتفاق بزرگی بیفتد. پسرش خواسته بود برایش دعای شهادت کند.
هر چند مادر با خنده و شوخی بغضش را پنهان کرده بود، ولی حالا که خبر عملیات را شنیده بود، دیگر تاب و قرار نداشت.
🔥 تلویزیون صحنهی ریزش یک ساختمان را نشان می داد.
پیرزن چشم دوخت به صفحهی تلویزیون.
یک نفر با سر و صورت سوخته و چشم های اشک آلود می گفت تعدادی از آتش نشان ها زیر آوار مانده اند...
💥یک ساعت قبل از اذان نشست پای سجاده. هنوز همانجاست.
اشک می ریخت و از خدا می خواست به دل مادر آتش نشان ها آرامش بدهد.
- خدایا، من پسرم را فرستادم برای شهادت، ولی خانواده ی این جوان ها منتظر بودند که برگردند...
✍ #احمدایزدی#شهید#ایثار#آتشنشان#۴روز_پس_از_حادثه#پلاسکو#مدافع_حرم🌖همراه ما باشید
«.: میدان علوم :.»
🔥 @MeidaneOlum