🏴🏴🏴📬 #داستانکآمدند در خانهی علی(ع).
میخواستند "به زور" از او برای خلافت ابوبکر بیعت بگیرند!
فاطمه(س) گفت:
” راضی نیستم بیاجازهی من بیایید تو.”
برگشتند.
عمر عصبانی شد:
” این کارها به زن نیامده، چوب بیاورید خانهاش
را آتش بزنید”
بعد هم داد زد:
” علی اگر از خانه بیرون نیایی و با جانشین رسولخدا بیعت نکنی، خانهات
را آتش
میزنم.”
فاطمه(س) بلند شد، رفت پشت در، گفت:
” با ما چه کار داری!؟”
عمر انگار که حرف دختر رسولخدا
را نشنیده باشد، فقط داد
میزد:
”
#آتش بیاورید.”
*******************هیزم به دست، ایستاده بود پشت در خانهی فاطمه؛ صورتش سرخ شده بود. فریاد
میکشید:
” علی! باید هر چه بقیهی مسلمانان قبول کردند، قبول کنی.”
فاطمه از پشت در گفت:
”
میخواهی این خانه
را بسوزانی؟”
-بله که
میسوزانیم… .
– حتی اگر بدانی دختر و فرزندان پیامبر در این خانهاند؟!
– باز هم هیچ فرقی نمیکند.
*******************علی(س) نشسته بود کنار بستر پیامبر(ص)، صحبتهای او
را میشنید:
” علیجان! دستانت
را میبندند… .
صبر
میکنی؟!”
– بله یا رسولالله!
– علیجان! خانه نشینت
میکنند…
صبر
میکنی!؟
– بله یا رسولالله!
علی گفت:
” حتی اگر فاطمهام
را اذیت کردند و کتک زدند؟!”
#پیامبر(س) گفت:
” علیجان! آنجا هم
#صبر_کن.”
**************وقتی عمر با لگد در
را باز کرد، آمد تو.
علی(ع) یقهاش
را گرفت، کوبیدش روی زمین.
محکم گلویش
را گرفت؛
داشت خفه
میشد که رهایش کرد. گفت:
” فقط به خاطر پیامبر کاری نمیکنم، چون
#سفارش_کرد صبر کنم.”
*******************سه سال بعد از فتح مکه. پیامبر(س)، تازه از بین همه رفته بود.
قنفذ به زور وارد خانهی دختر رسولخدا شد.
با لگد فاطمه
را بین در و دیوار زخمی کرد.
جنینش سقط شد.
خلیفه خودش
را به بیخیالی زده بود.
*******************روزهای آخر عمر فاطمه بود
😞غسل کرد. لباس تمیز پوشید.
نشست رو به قبله.
دستهایش
را بلند کرد به دعا طرف آسمان.
*************جبرئیل فردای قیامت از تو خواهد پرسید:
” چه
میخواهی؟”
خواهی گفت:
” آمرزش شیعیانم.”
– ببخشیدمشان.
– آمرزش شیعیان فرزندانم.
– آنها
را هم بخشیدم.
– و شیعیان شیعیانم
را هم… .
– هر کسی
را که پیوندی با تو داشته باشد، آمرزیدم.
*******************با ناراحتی گفت:
” وقتی من از دنیا رفتم، به رسم عرب جنازهام
را روی تخته حمل نکنید.
#حجم_بدنم_معلوم_میشود.”
اسماء گفت:
” چشم خانم؛ هر جور شما بفرمایید.
حبشه که بودم، مردههایشان
را داخل
#تابوت میگذاشتند و روی آن
را میپوشاندند.”
بعد از رفتن پیامبر کسی خندهی فاطمه(س)
را ندیده بود.
آن روز اما تبسم کرد.
اولین تابوتی که حجم بدن
را میپوشاند، تابوت فاطمه بود.
*******************علی(ع) به بچهها گفت:
” مواظب باشید صدای گریهتان بلند نشود.”
خودش اما بیشتر از همه بیتابی
میکرد.
اسماء آب ریخت، او فاطمهاش
را غسل داد.
– ام کلثوم! زینب! سکینه! فضه! حسن! حسین!
بیایید با مادرتان خداحافظی کنید که دیدار بعدی توی بهشت است.
بچهها سرشان
را گذاشتند روی سینهی مادر؛ شروع کردند به گریه.
در همین لحظه دستهای فاطمه از کفن بیرون آمد و نالهی پر مهرش شنیده شد؛ حسن و حسین
را در بغل گرفت.
از آسمان ندا آمد:
” یا علی! بچهها
را از مادرشان جدا کن. ملائکهی آسمانها به گریه درآمدند… .”
*******************پیامبر(ص) نشسته بود بین عدهای.
فرمود:
” حذر کنید از روزی که علی با پیراهن زرد و شمشیر برهنه روی مرکب گلی نشسته باشد.”
**************میخواستند با شکافتن قبرهای بقیع، قبر فاطمه
را پیدا کنند؛ بر بدن او نماز بخوانند!
خبر به علی(ع) رسید.
لباس زردش
را پوشید. با ذوالفقار برهنه رفت روی دیوار شکسته بقیع نشست.
فرمود:
” حتی اگر یک سنگ
را جابهجا کنید، یکی از شما
را زنده نخواهم گذاشت.”
*******************فرزند فاطمه اما،
میآید.
روزی از همین روزها.
اگر حتی ساعتی به پایان جهان مانده باشد.
ظهور
میکند درمکه.
#میآید#انتقام_مادرش_را_میگیرد#فرزند_فاطمه_میآید.
روزی از همین روزها… .
#محمد_دهقانپ.ن:
مارا هم دعا کنید
🙏😔🏴 @MeidaneOlum