شعر «توبه در خواب»
دوشم ابلیس سحرگاه به خواب آمده بود
با ملـــولانه و پرطعـــن خطـــاب عجـــبی
که شنیدم که ترا وسوسهٔ توبه فریفت
در دلت نیست دگـــر هیچ فــروغِ طلـــبی
چه کنی، راست بگو، گر برساند ز هــرات
حـق از آن سبــزْ ورق دسته گلِ منتخبی؟
گفتــمش بیش مگـــو، گفت از آن لاغرِ زار
ماهِ ماهان که بُوَد زرد و نه از درد و تبی؟
گفتمش بس کن ازین، گفت از آن اشکِ زلال
فخــرِ خــُلّار کــه باشــد سبب هــر طربی؟
گفتـمش بیش مـــگو، گفت از آن لعلنژاد
که به قزوین نبوَد چون وی عالی نسبی؟
گفتمش بس کن ازین، گفت از آن برفِ بهشت
«حورعینی» جلبــی، شوخِ فـــرنگی لقبی،
آنکه چــون ریشه دواند به رگت، نگـــذارد
از برای تو رگ و ریشه و خون و عصبی؟
گفتم از من بگذر، ترک کُن این وسوسـهها
تــا نکـــردهست دلِ غمـــــزده تـــرکِ ادبی
گفت از آن جمله گذشتم، تو نخواهی آیا
محفـــلِ ســازی و آوازی و لهـو و لعبــی؟
واندر آن، مست برای تو، به رقص و به نشاط
نیمعــریان صنــمی، خوبرُخی، نوش لبی؟
گفتم ای پیر، ازین خسته جوان دست بدار
که بجـــز زهـــد نپـــوید رهِ دیــگر وجـــبی
پیـــر رندان نگهــی کـــرد که در آن دیــدم
بیشتــر پرتــوِ رحمـــی، نه غبـــار غضبــی،
گفت اگر راست بگـــویی و پشیمـان نشوی
نیستی بچهٔ «آدم» که تو چوبی، حطبی!
جستم از جای و شدم شاد که این بود به خواب
گرچه میزد دلــم آنســان که رگِ ملتـهبی
توبه در خواب هم القصه گران کابوسیست
دوش یارب چه شبی بود و چه پرهول شبی!
تهران، بهمن ۱۳۴۱
#مهدی_اخوان_ثالث کتاب:
#ارغنونچاپ هفدهم، ۱۳۹۱
#انتشارات_زمستان صفحه ۱۹۰-۱۸۹
t.center/Mehdi_Akhavansales