|
#رمان_مدافع_عشق_قسمت3 🌱به دیوار تڪیه میدهم و نگاهم را به درخت ڪهنسال مقابل درب حوزه میدوزم ...
چند سال است که شاهد رفت و آمد هایـے؟
استادشدن چند نفر را به چشم دل دیده ای؟... توهم#طلبه_ها_را_دوست_داری؟
بـےاراده لبخند میزنم به یاد چندتذڪر#تو...
چهار روز است ڪه پیدایت نیست...
دوڪلمه اخرت ڪه به حالت تهدید در گوشم میپیچد...
#اگر نرید..
خب اگرنروم چـے؟
چرادوستت مثل خروسے بی محل بین حرفت پرید و ...
دستـےاز پشت روی شانه ام قرار میگیرد! از جا میپرم و برمیگردم...
یڪ غریبه در قاب چادر. با یڪ تبسم و صدایی آرام
_ سلام گلم... ترسیدی؟
با تردید جواب میدهم
_سلام... بفرمایید..؟
_ مزاحم نیستم؟... یه عرض ڪوچولوداشتم.
شانه ام را عقب میڪشم ...
_ ببخشیدبجا نیاوردم!!..
لبخندش عمیق ترمیشود..
ِ
_ من؟؟!....خواهر مفتشم
***
به خودم آمدمو دیدم چند ساعت است ڪه مقابلم نشسته و صحبت میڪند:
_ برادرم منوفرســتاد تا اول ازت معذرت خواهــــــےڪنم خانومے اگر بد حرف زده.... درڪل حلالش ڪنے.
بعدهم دیگه نمیخواســت
تذڪردهنده باشه!
♥️͜͡
🌱|
@Majnone_Roghayeh315