کلاغ و دار
نویسنده :
شهیار دماوند آذر ۱۳۹۷
کلاغی بر روی تک درخت سرو میان باغ نشسته بود ومدام غارغار میکرد.
هوا سرد بود و سرد
وبندرت کسی از آن حوالی گذرمیکرد. اوایل دی ماه بود .بخارگرم دهان تک و توک رهگذر بخود پیچیده ای؛رقص کنان به هوا میرفت و بسرعت درآسمان ناپدید می گشت
رقص اشباح را می مانست...
درسکوت هراس انگیز درختستانی ترسناک وسخت دلهره آور
باغستان خلوت بود و مرموز...
اثری از برف زمستانی نبود...
لیکن
زمین و زمان گویی یخ بسته بود ...
چنانکه حتی تصورخورشید گرمابخش نیز ممکن نبود.
قندیل های آویزان شده ازشاخه های درختان،مانند انگشتهای لاغراستخوانی و کشیده ی اشباح موهوم،آدمی را به هراس می انداخت ...
درنگاه اول گورستان متروکه ای بنظر می رسید با اجساد ترد و شکننده یخزده و سخت چندش آور که لرزه بر پیکر آدم می انداخت...
درخت ها همانند اسکلت های مردگان؛مبهوت و بیصدا؛
ردیف به ردیف؛
صف درصف درباغستان ایستاده بودند... سکوت همه جاحکمفرمابود وگهگاه صدای وزش بادی سرد و توفنده،شاخه های برگ ریخته ی درختان بی ثمر را به جنبش وا می داشت...
و بازهمچنان سکوت بود وسکوت بود و رخوت سوزنده ی زمینی یخ بسته درانتهای لعنت آسمان ...
تنهاصدایی که گهگاه سکوت سردباغ را آشفته میکرد؛صدای غارغارکلاغی سرگردان و دل آشوب بود که بر روی شاخه های ترد وشکنندهی درخت نشسته بود وگاهی ازین شاخه به آن شاخه و ازین درخت به آن درخت می پرید .
تنها بود و تنها
ومدام به اینور و آنطرف نگاه میکرد..
کنجکاوانه و ناباورانه
یک آشیانهی قدیمی که در اثر بادهای سهمگین درهم شکسته شده بود؛ و در فاصلهی تلاقی دو تنهی باریک درختی قرار داشت؛تنهابچشم میخورد.
اینهمه سکوت وخلوت برایش سخت بیگانه بود ...
کلاغ دربهت فرو رفته بود...
نه آشیانه ای پابرجا مانده بودو نه صدای جوجه هایی دراطرافش و نه هیچ امید دلگرمکننده ای ...
هرچه بود سرشار ازهیچ بود وهیچ نبود، جزخلوت گورستانمانند باغستان و رفت و آمد آهسته ی سایه ی ارواحی رنجور و زخمی ..
از دورترصدایی به بگوش میرسید...
همهمه ای گنگ و مبهم...
کلاغ ناگهان درجای خود ایستاد
همانند تندیسی خشک و بیجان
مات مانده بود و بیحرکت...
این چه صدایی بود ؟!
صدای رهگذرانی بود شاد ومهربان یا سایه هایی که خلوتش را بر سرش آوار می کردند؟!
یک آن ؛در ذهن کلاغ صفحات مبهم و گنگی پدیدار شد
چهره اش درهم رفت. قلب کوچکش لحظه ای لرزید و به تندی دچار تپش شد..
ترس سنگینی بر او مستولی گشت...هنوز آشیانه ی درهم شکسته اش جلوی چشمانش بود....وجوجه هایش که از درخت -- ناجوانمردانه -- به پایین سقوط کرده بودند بدون بال ...
جوجه هایش هیچگاه نتوانسته بودند پرواز را تجربه نمایند و درفراسوی آسمان بر روی نسیم نرم به حرکت درآیند...
هنوز درهاله ای از بهت و انتظار فرو رفته بود که چند کودک و جوان را از پشت درختان مشاهده کرد که به سمت او نزدیک می شدند ...
با دیدن کودکان شاد و شنگ قدری خیالش راحت شد.حالا دیگر کمی آسوده و سرحال بنظر می رسید و باز به آرامشی نسبی رسیده بود...
گویا خون منجمد رگهای باریکش
ناگهان با گرمای دلپذیری به جریان درآمده بود.
ابتدا--موزون و آرام--حرکت نرمی روی پاهایش کرد.سپس بالهای خودرا آهسته به هم زد و قولنجهایش را شکست...
بالهایش که درسرما انگار بهم چسبیده بودند؛ به سختی از هم جدا شد...
آرام ...آرام...برای یک نمایش هیجان انگیز آماده می شد ...برای یک والس زیبا و فریبنده ... دیری بود که از تنهایی به تنگ آمده بود...
باین خاطر بودکه بادیدن برق چشمهای کودکان در آفتاب بی رنگ و کم فروغ زمستان به وجد آمده و پس ازمدتها احساس امنیت دوباره ای در وجودش جوانه زده بود...حال دیگر آماده بود که با آواز و رقص خود ،احساس شادمانی از دست رفته اش را بدست آورد .. و رابطه ای تازه را در درونش پی ریزی کند...
دوباره و دوباره بالهای خود را بهم زد و با رسیدن آنان پای درخت ؛انگارکه سرشار از وجد و سرور بود ..
چندبار آرام آرام صدای خود را صاف کرد...غار...غار...غار....
اکنون برای یک هنرنمایی و یک والس
جانانه آماده بود..
این رفتار توام با ظرافت کلاغ، توجه کودکان را بخود جلب کرده بود.کلاغ زیرچشمی شگفتی کودکان را دریافته و با قدرت بیشتری دلربایی میکرد...
امان از تنهایی..
امان از رنج کشیدن درغربت پنجره ای خالی ...
شخص تنها را به چه کارها که وا نمیدارد ...
آنهم برای زمان کوتاهی دوستی و احساس شادی درجمع بودن وفراموشی تلخکامیهای گزنده
گاه چقدرشخص را که بحقارت نمی کشاند...
وچقدر دریغ ناجوانمردانه ایست،تنها رها کردن کسی را که توقعی جز درنگی، بادیگران بودن ندارد ..
چشمداشت ساده ترین بهانه های شادی و احساس درجمع ...
و گاه همین آرزوهای ساده آنچنان دست نایافتنی میشودکه حسرت تلخش برای ابد درعمق جان رسوخ میکند و او را به جایی می برد که مرگ در برابرش حقیر است ...
پایان قسمت اول
#کانال_شهیار_دماوند